| ||
Sunday, November 30, 2003
● خودكار Parker عزيزم، همون كه معمولاً باهاش توي دفتر يادگاري مون مي نويسيم گم شد! فكر كنم پنج شنبه توي همون كافي شاپه جاش گذاشتم :(
........................................................................................از بس كه قاطي پاتي ام اين روزا ... اون روز هم كه سرگردون ِ سرگردون بودم! از گيجي داشتم كيسه كادوهاي متولدمون رو با خودم مي بردم P: تـــــــازه دستبندشم مي خواستم پس بدم، يادم رفت! { البته اين آخري خوب شد چون حالا حالاها بهش احتياج دارم :) } □ نوشته شده در ساعت 11:57 PM توسط <الفي...> Saturday, November 29, 2003
● یه دزده گرسنه وسط روز سر فرصت اومده توی انباری یه بخارپز Moulinex نوی آکبند و هر چی گونی برنج داشتیم بُرده :O حالا خوبه دوچرخه هارو نبُرد والا که من می مُردم از غصه!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 8:18 AM توسط <الفي...> Friday, November 28, 2003
● سه روز تعطيليه خوبي بود :
........................................................................................روز اول مال خودم بود و يه عالمه تنوع ايجاد كردم ;) با وجودي كه روز عيد فطر بود اما اصلاً، حتي يه كوچولو هم بهش فكر نكردم. فعلاً سوژه براي فكر كردن زياد دارم! روز دوم همش مهموني بازي بود: اولش كادو خريدن و يه تولد خوب كه البته خيلي زود همه نخود نخود شديم(دلم بيشتر مي خواست). بعدش هم يه مهموني اساسي بعد از مدتها . روز سوم هم آلبوم عكس هاي قديمي رو مرتب كردم، حرف زدم، خنديدم و كلي تحويل كـُش كردم همه رو D: اما: ديشب باز دلم هوائي شده بود. چهارشنبه فهميدم كه خيلي هم وقت ندارم ... از طرفي الان هم نمي تونم كاري بكنم. گيج شدم ... دلشوره دارم ... پـــــــــــــــــوف! □ نوشته شده در ساعت 9:48 PM توسط <الفي...> Wednesday, November 26, 2003
● آخیـــــــــــــــــش! نصف کارام رو انجام دادم، اما هنوز کادو نخریدم :(
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 4:40 AM توسط <الفي...> Monday, November 24, 2003
● اگر از احوالات من بخواهي الان به شدت دو نقطه دي ام D:
واسه همين كاراته كه ديوونتم *: □ نوشته شده در ساعت 10:59 PM توسط <الفي...>
● کلی نقشه دارم اگه فردا عید نباشه!
........................................................................................اما اگه باشه ضدحال می خورم اساسی :( تازه پای آبروی حِسَم هم در میونه ;) آخه بهم گفته فردا عید نیست D: با وجود اینکه از روز عید فطر خاطره وحشتناکی دارم ... با وجود اینکه اصلاً این روز رو دوست ندارم ... با وجود اینکه وقتی یادش میوفتم تمام تنم می لرزه ... اما خدا جونم عید فطر امسال رو بنداز چهارشنبه، پــلــیـــــــــــــــــز! □ نوشته شده در ساعت 8:29 AM توسط <الفي...> Saturday, November 22, 2003
● اون قده ذوق كردم وقتي فهميدم لازم نيست براش بخونم :
........................................................................................گل خزان نديده بهار نو رسيده كنون كه مي روي زين گلزار خدا تو را نگهدار! بود طنين آواي تو كنون به گوشم اي يار پيام من تو بـشنو خدا تو را نگهدار! دو چشم من بـه ره باشد در آرزوي ديدار مـسافر عزيزم تو هم به ياد من باش جدايي و فراموشي نبينم از تو اي كاش نباشدم به جز مهرت هواي ديگري در سـر برو خدا به همراهت تو اي ز جان گرامي تر خلاصه اصلاً رو مودش نبودم و كلي چسبيد ;) □ نوشته شده در ساعت 2:53 AM توسط <الفي...> Thursday, November 20, 2003
● بعضی وقتا طاقتم طاق میشه ...
بعضی وقتا میگم نه حالا زوده ... بعضی وقتا نمی تونم حتی یه لحظه دوریشو تحمل کنم ... بعضی وقتا خودمو قانع می کنم که صبر کنم تا وقتش برسه ... بعضی وقتا می ترسم ... بعضی وقتا می گم هر چه بادا باد، دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ... بعضی وقتا خیلی ظالم میشم ... بعضی وقتا دلم نمیاد دلشونو بشکنم ... اما همیشه: می دونم چقـــــــــــــــدر دوسش دارم و می دونم چقـــــــــــــــدر دوسم داره ... می دونم که باید بشه و میشه ... می دونم اما خوب ..... می ترسم! من به امید فردا و برای فردا زندم ... فردا که تو باشی ... فردا که من با ترس غریبه بشم ... فردائی که مال من و تو، مال ماست! پس تا فردا :) □ نوشته شده در ساعت 11:16 PM توسط <الفي...>
● قبلاً هم گفته بودم دنیا به کوچیکیه حیاط مدرسه است!
........................................................................................حالا خوب شد به خیر گذشت والا شب جمعه ای خون جوون مملکت می افتاد گردنم ;) تا تو باشی دفعه دیگه فوضولی نکنی D: □ نوشته شده در ساعت 11:18 AM توسط <الفي...> Tuesday, November 18, 2003 ........................................................................................ Monday, November 17, 2003
● ها ها ... چه كلاهي سرم رفت!
........................................................................................هر چي بهم گفتن دختر جون اعلام كردن ساعت 10 بايد بريد گوش ندادم كه ندادم و عين اين بچه خوبا راس ساعت 7:46 كارت زدم! كشته منو اين وجدان كاري ;;) □ نوشته شده در ساعت 9:00 PM توسط <الفي...> Sunday, November 16, 2003
● من با بوی این Johnson's Baby Lotion آی کیفور میشم آی کیفور میشم ;)
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 8:34 AM توسط <الفي...> Saturday, November 15, 2003
● بازم هوا سرد شده و سوز میاد.
........................................................................................به شدت سرمائیم، اما عاشق پائیز ، زمستون و لباسای زمستونیم. کلی می چسبه از سرما بلرزی و بری زیر پتو ... کلی می چسبه یه عالمه لباس بپوشی تا گرم بشی ... خلاصه که من ِ تابستونی عاشق زمستونم :) □ نوشته شده در ساعت 11:23 AM توسط <الفي...> Friday, November 14, 2003 ........................................................................................ Tuesday, November 11, 2003
● بالاخره از اين مدير پروژه ما هم يه خبري شد و چقدر هم كه خوش موقع بود!
........................................................................................اما بايد فعلاً صبر كنيم! آخه نه مي تونم با اين وضعيت كاري كنم و نه دلم مياد كاسه كوزشونو بهم بريزم! اونم حالا، توي اين شرايط. خلاصه كه بايد صبر كرد و صبر كرد و صبر كرد تا ... تا وقتش برسه. مورد هم كه پشت سرهم براي به تعويق انداختن پيش مياد. اين روزا، روزاي خوبي دارم. سعي مي كنم به هيچي فكر نكنم. اگه هم بخوام فكر كنم فقط قسمتهاي خوبش رو، اونجاهائي كه مي دونم چقـــــــــــــدر زندگي شيرينه، تو ذهنم مجسم مي كنم. از قسمتهاي ترسناكش فاكتور مي گيرم و با خوشي ها و خنده هاش به خودم انرژي ميدم. خوب مي دونم براي رسيدن به چيزي كه از ته دلم و با همه وجودم مي خوام بايد سختي بكشم. □ نوشته شده در ساعت 10:24 PM توسط <الفي...> Tuesday, November 04, 2003
● صدای ویگن رو دوست داشتم و با خیلی از آهنگاش هم خاطره ...
روحش شاد! □ نوشته شده در ساعت 10:56 PM توسط <الفي...>
● جونم جون، دارم میرم خرید D:
........................................................................................این یه هفته همش خوردم و خوابیدم! مهمترین کاری که کردم کلاسهای شیرین ( اَی، چِندِشم شد! ) نجیب زاده بود. خلاصه که خیلی بد عادت شدم. کاشکی زودتر هفته دیگه بشه! □ نوشته شده در ساعت 10:53 PM توسط <الفي...> Monday, November 03, 2003 ........................................................................................
|