| ||
Saturday, July 17, 2004
........................................................................................ Wednesday, July 14, 2004
● مارا با قورباغه ها توي يه قفس شيشه اي بودن!
........................................................................................زندگي كردن با علم به اينكه طعمه اي و هيچ راه فراري نداري خيلي زجرآوره! اصلاُ دلم نمي خواست جاي مارا بودم چه برسه به قورباغه ها !! □ نوشته شده در ساعت 4:21 AM توسط <الفي...> Tuesday, July 13, 2004
● از گـِله كردن متنفرم ... از اينكه ازم انتظار و توقع بيجا داشته باشن بدم مياد ... من همينم كه هستم!
........................................................................................اون قده بدم مياد وقتي چند وقت از يكي خبر ندارم بهش زنگ بزنم بهم تيكه بندازه كه كجائي؟ ازت خبري نيست و اين چرت و پرتا ... يكي نيست بگه اصلاً معلوم هست خودت اين مدت كجا بودي؟ منم همون جا بودم! حالا خوبه خودم زنگ زدما، اگه به خودش بود كه حالا حالاها عمري ازش خبري نمي شد! □ نوشته شده در ساعت 2:24 AM توسط <الفي...> Monday, July 12, 2004
● من نمي فهمم هفت هشت سال پيش، دور از جونم، خر مغزمو گاز گرفته بود مي شستم اين سريال چرند ِ در پناه تو رو مي ديديم و همچين مشتاقانه هم تعقيبش مي كردم!؟
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 3:50 AM توسط <الفي...> Saturday, July 10, 2004
● چه هواي توپي شده ...
تنها حـُسني كه اين خراب شده داره و تحملشو برام يه نمه آسون ميكنه اينه كه ميزم درست بغل پنجره است، اونم چي طبقه آخر ( با همون View كولري، البته در يه زاويه جديد! ) ... از صبح كه رسيدم پنجره رو تا آخر باز كردم، يه جوري كه انگار تو بغل بادم ... گوشي توي گوشمه و موزيك آبي رو non stop دارم مي بلعم. بدمدل با اين وضعيت جويه جيگر هارموني داره! □ نوشته شده در ساعت 11:52 PM توسط <الفي...>
● باز من يه جوراب خريدم در به در اين پاساژا شدم تا براش لباس ست كنم!!!
........................................................................................كلاسه شروع شد. اون از ساعتش كه اوج گرماست، اونم از كاراش كه يه دنياست! ( حالا انگار مجبورم كردن برم كه اين همه غـُرغـُر مي كنم! ) بالاخره شهر زيبا رو ديدم ... هموني بود كه گفتي! امروز از لحظه اي كه اون mail رو ديدم بهم ريختم، حالم گرفت ... حالا بايد كلـــــــي بهش فكر نكنم تا وقتش برسه و بفهمم چي به چيه! خدا كنه اشتباه كرده باشم ... كاش اوني نباشه كه فكر مي كنم ... دلم نمي خواد توجيه بشم، مي خوام مطمئن بشم! □ نوشته شده در ساعت 1:53 AM توسط <الفي...> Wednesday, July 07, 2004
● = يه عالمه دوستاي خيلي خيلي قديمي ام رو پيدا كردم و كلـــــــي خوشحال شدم.
........................................................................................= از فردا يه دوره جديد شروع ميشه. اووَه ، بزرگ شديما P: چقدر زود ... انگار همين ديروز بود، اولين جلسه كلاس اون جمع پنج نفره، تابستون هم بود اتفاقاً ... خيلي وقته كه ديگه نشده هممون با هم باشيم. دلم هممونو با هم مي خواد ... هـــــــوم، البته ترجيح مي دادم اين ترم تشكيل نمي شد، دلم يه كوچكولو Rest مي خواد. خدا كنه تا فردا زنگ بزنن مثلاً بگن تا پائيز باي باي ! امان از دست اين دل من كه سواي اينا يه عالمه چيزاي ديگه هم مي خواد اما خوب ... = به گفته شاهدان عيني: باز دوباره تير شد، هوا گرم شد، منم اخلاق يه نمه تند شد! من قربون اين شاهدان عيني بشم الهي، اما چيكار كنم اصلاً دست خودم نيست به جون خودم :( به تير و گرما هم هيچ ربطي نداره ... مشكل جاي ديگه است! □ نوشته شده در ساعت 5:02 AM توسط <الفي...> Sunday, July 04, 2004
● سرزمين آتيشه، كيشه كيشه كيشه!
........................................................................................اومـــــــــــــدم ;) يه نيمچه ريستي شدم و برگشتم! خيـــــــلي خوش گذشت ... يه عالمه گشتيم . خوش گذرونديم و خنديديم. تازشم الان كلي داف ِ برنزه شدم ;;) □ نوشته شده در ساعت 11:29 PM توسط <الفي...>
|