Alfie Atkins



Saturday, June 26, 2004

........................................................................................

Tuesday, June 22, 2004

● يكي ميگه:
به خاطر آوردن سهم پيرهاست!

اما

بالا بريم پائين بيايم راستش اينه:
گذشته يه زخم پير و كهنه است، خوب نميشه ...




........................................................................................

Monday, June 21, 2004

مي دانستي كه من ات خاك سارانه دوست مي دارم.




........................................................................................

Wednesday, June 16, 2004

........................................................................................

Tuesday, June 15, 2004

● هي من ميگم توي اين سه شنبه يه چيزي هست ... اصلاً از اولشم سه شنبه مهمترين روز زندگي من بوده!
بالاخره بعد از يك سال و اندي نوبت امتحان اصل كاري رسيد. يه ماراتن* 8 ساعته! خدائيش خيلي خارجي بود امتحانش!
از اولش قبولي رو شاخش بود اما نكته مهم در A شدن يا B شدن بود! ( البته تا قبل از امتحان )
امروز جناب دكتر تهديد فرمودن كه: " نازنين، اگه A نشي مي كـُشمت! "
د ِ بيا، من نمي فهمم اين چرا تازگيا اين همه با من پيژامه شده!!! بنده هم بي تعارف گفتم پس همين الان بكـُشيد چون با اين امتحاني كه من دادم عجالتاً C رو شاخشه!
تازشم كلي ما بچه هاي امتحان نديده، پذيرائي شديم شيك! دعوت شده بوديم پارك به صرف شكلات و شيريني و ناهار كه خـــوب اون وسط مسطا امتحان هم داديم البته ;)
خلاصه كلي روزآخري خوش گذشت به هممون. يه عالمه گفتيم و خنديديم،ممم امتحان هم داديم D:

تازه از همه بهترش بعد از امتحان بود:
فرهنگسراي نياوران، شهر كتاب نياوران، آجيل و لواشك خونگي تواضع، جام جم، دربند با هندونه و فالوده ...
بازم عين قحطي زده ها لحظه لحظه شو با ولع تمام بلعيدم.


* معلومه آبجي مون فوتبال نيگاه مي كنه ها ;)




........................................................................................

Sunday, June 13, 2004

بشمار 2
شمارش معكوس از ديروز شروع شد.
اين هفته هوارتا امتحان دارم :( طبق معمول هيچي درس نخوندم، اصلاً هم حسش نيست كه خودمو خسته كنم با درس خوندن!

پنج شنبه يه كوچولو به كاراي عقب افتادم رسيدم و واسه اين ساعت طفلكي ترين هم بعد از اوووه روز بالاخره باتري خريدم.

جمعه هم باز فشم بازي داشتيم اما اين دفعه به صرف ناهار. دسر هم در منزل قهوه و شيريني و اينا صرف شد و كلي هم فالمون گرفته شد ;)
بازم با اين رقاص مخصوص واسه هفتهء جديد شارژ شديم D:

شنبه هم خير سرم زود رفتم خونه درس بخونم اما دريغ از يه دونه Vocab!
من چيكار كنم، تا به خودم جنبيدم و دوتا تلفن زدم ساعت شد 8:30 و با سوت داور رسماً درس مَرس تعطيـــــل!




........................................................................................

Monday, June 07, 2004

● ديروز يه باتري خالي كردم، امروز هم يكي ديگه! باتري ماشين نه ها، باتري ساعت!
آخه چه جوري ميشه يهوئي دو تا ساعت به فاصله يه روز از همديگه باتري هاشون تموم بشه؟؟؟ اولي بعد از دو سال خدمت، دومي بعد از سه سال! مي دونم ديگه كم كم وقتش بود اما نه ديگه پشت سر هم!
اين دوميه تا قبل اينكه بره روي مچ بنده داشت مثل بچه آدم كار مي كردا!
نتيجه اينكه بدن اينجانب باتري تخليه مي كنه تـــوپ!
سراغ سومي هم نمي رم! بيچاره داره واسه خودش مي چرخه، مرض ندارم با اين سيستم دشارژي باتري اينم خالي كنم!




........................................................................................

Friday, June 04, 2004

● چقدر آدما دور و نزديكشون با هم فرق داره! وقتي دورن يه جورين اما وقتي نزديك ميشن مي بيني چـــــــقدر خوب و گوگولين، جوري كه مي توني دو روز تمام رو باهاشون فقط بخندي و خوش بگذروني.

چون قرار بود زلزله بياد ما هم عمراً نرفتيم لواسان به صرف چاي و مخلفات. بستني دورنگ هم نخورديم!
درك كامل اينكه ماتيز با وجود همه نازكيش كلي واسه خودش BMW است و ما دست كم مي گرفتيمش! البته همش تقصير آهنگش بود ;)
اين " مشكي رنگ عشقه " آخرشه D:
درس هائي جديد در باب انواع قارچ ها! ( اَي اَي اَي )
يه عالمه خاطرات درخواستي به همراه نوع جديدي از رقص با پرتاپ چندين تن عشوه از اعماق وجود!
به عمرم اونقدي كه ديشب خنديدم، نخنديده بودم.

خلاصه كه تعطيلات توپـــــــي بود بســـــــي D:




........................................................................................

Thursday, June 03, 2004

● يه عالمه دور دور بازي به ياد روزاي سرخوشي و بي خيالي گذشته ...
كلي خنديدن و سر كار گذاشتن ملت عين قبلنا D:
رستوران ايتاليائي و يه شام خوب با بر و بچه هاي قديمي ...
پنج شنبه شب محشري بود.




........................................................................................

Wednesday, June 02, 2004

● امروز صبح براي يه لحظه وقتي توي تاكسي ديدم صدام در نمياد ترسيدم ... حس از دست دادن صدا خيلي حس بديه، اصلاًً دوسش نداشتم!




........................................................................................

Tuesday, June 01, 2004

من و تو حق داريم كه به اندازهء ما هم شده با هم باشيم ...

پـــــــوف ... اما كيه كه بفهمه!




........................................................................................

Home