| ||
Tuesday, December 28, 2004
● هنوزم تو شبهام اگه ماهو دارم
........................................................................................تو اون ماهو دادي به من يادگاري □ نوشته شده در ساعت 11:25 PM توسط <الفي...> Monday, December 27, 2004
● هنوزم تو شبهات اگه ماهو داري
من اون ماهو دادم به تو يادگاري □ نوشته شده در ساعت 10:52 PM توسط <الفي...>
● گر بر فلكم دست بدي چون يزدان
........................................................................................برداشتمي من اين فلك را ز ميان از نو فلكي دگر چنان ساختمي كازاده بكام دل رسيدي آسان ايـــــــــــــنه! □ نوشته شده در ساعت 12:56 AM توسط <الفي...> Friday, December 24, 2004
● كلي اكتيويتيه فرهنگي داشتم اين دو روزه!
........................................................................................پنج شنبه دوئل جمعه هم قدمگاه. بيشتر دوس مي داشتم فيلمو به شرطي كه دوز انتظاميه رضا كيانيانش اين قد زياد نمي بود. آدما وقتي به دل ميشينن كه خودشون باشن. □ نوشته شده در ساعت 8:15 AM توسط <الفي...> Thursday, December 23, 2004
● جيگي من خودم يه پا ادويلم D:
........................................................................................کماکان زنده باد کافه عکس و زنده باد انی گيون ترزدی! و ماچ ماچ كلي تا بيشتر:* تازشم داشتم فكر مي كردم اگه اين ترمز دستيه نبود من و تو، دو تائي چه ها كه نمي كرديم ;) □ نوشته شده در ساعت 3:19 AM توسط <الفي...> Tuesday, December 21, 2004 ........................................................................................ Monday, December 06, 2004
● اين موسسه هم يه پا اركاته واسه خودش!
........................................................................................هوارتا گمشده و بي خبر يافت شدن فطيـــــــر! = = = گفته بودم شدم يه آدم فقط شركت برو! حالا حرفمو پس مي گيرم، همچين برنامه هام پيچيده شدن تو هم تـــــــوپـــــــس! توي اين هير و وير هم آخه آقاي كارگردان اين مريضيه اينجا چيكار ميكنه ؟! □ نوشته شده در ساعت 4:21 AM توسط <الفي...> Saturday, November 20, 2004
● آدمهاي بي مقدار مخالفت را تنها وسيلهء ابراز وجود ناچيزشان مي دانند.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 3:38 AM توسط <الفي...> Friday, November 19, 2004 ........................................................................................ Thursday, November 18, 2004
● آخيـــــــش، طلسم شيكسته شد!
........................................................................................بالاخره منم باغ ايراني رو ديدم، يـــــــــــــوهـــــــــــــو! تازشم يادگرفتم كه : توي يه روز باروني مثل پنج شنبه نبايد صبونه خورد!!! تز در كردن همينه ها ;) □ نوشته شده در ساعت 8:25 AM توسط <الفي...> Sunday, October 31, 2004
● = رعايت فاصله جانبي در طول مسير زندگي، با همهء همهء آدما الزامي است!
........................................................................................بي خود هم نمي خواد خودتو گول بزني كه " نـــــــــــــه، دوستمه رفيقمه، عمري اين مدليا نيست! " هـِـه، دست از اين ايده آليست بازيات بردار دختر جون! اصلاً دلم نمي خواد پيش مامان اعتراف كنم كه به چه نتيجهء تلخي رسيدم. = توي رياضي از همه بيشتر تئوري اعداد رو دوست مي داشته و مي دارم. با اين كشف رمز امروزم هم ترشي نخورم، يه چيزي مي شم ;) = تازگي ها زياد زياد جمله هام Tag Question اي ميشه! ممم الان كه فكرشو مي كنم به نظرم خيلي تو دل برو تر هم ميشن تازه اينجوري ;;) = مي خوام فرانسه بخونم. خيلي وقته عاشقش شدم، بايد زودتر تكليفشو مشخص كنم! = اين چند روز خيلي فيلم ديدم، يه عالمه هم حرف و تزاي رنگي راجع به همشون گير كرده توي گلوم! اون شمارهء هفت كه راجع به Dogville نوشته بود رو خيلي مي خوام. = اين ست سورمه اي هم خـــــــوب صداي همه رو درآورده! اگه مي دونستم اينقـــــــد توي روحيه شون اثر مثبت داره زودتر اقدام مي كردم! بعدش هم چقده اين ملت ِ به ظاهر بي تفاوت حواسشون جمه ;) □ نوشته شده در ساعت 3:49 AM توسط <الفي...> Tuesday, October 26, 2004 ........................................................................................ Friday, October 22, 2004
● يه هفته، يه CD توپس ربروف گيرم مياد كه پرم مي كنه از حساي خوب و دوست داشتني، يه جوري كه هر بار مي برتم رو ابرا و ناخودآگاه لبخنده رو مياره رو لبام.
........................................................................................يه هفته ديگش بعد از يه عالمه سال Fiddler on the roof رو مي بينم ... هنوزم عاشق آوازا و آهنگاشم به خصوص If I were a rich man و Matchmaker و همه اينا يعني اينكه من حالم خوبه :) □ نوشته شده در ساعت 9:39 AM توسط <الفي...> Monday, October 18, 2004
● ماه رمضون بدون روزه توي شركت مصيبتيه.
........................................................................................البته همچنان شير نسكافه 9:30 صبم سرجاشه ايضاً آدامسم. گيرم يه ملو قايمكي كه اونم واسه تنوع بدك نيست. فقط دم افطار دچار سوزش موضعي ميشم كه چرا من نه؟! □ نوشته شده در ساعت 12:45 AM توسط <الفي...> Friday, October 15, 2004
● ديزي + خوشمزه ترين قهوه مخصوص el café
........................................................................................دو روز آخر چسبنده اي بود. □ نوشته شده در ساعت 10:40 AM توسط <الفي...> Wednesday, October 13, 2004
● دلم باغ ايراني مي خواد فراووون ...
........................................................................................دلم آرت اكسپو مي خواد تا تموم نشده ... دلم تئاتر شهر مي خواد نافرم ... خلاصه كه بد كپك زدم :( حوصله ام هم ديگه از سر رفتن به ته زدن رسيده! فعلاً هم كه كلاس ملاس تعطيله كلي شدم آدم به درد نخور كه فقط بلده بره شركت! يه تنوع چسبندهء كوبندهء خدا ريشتريهء دوست داشتنيهء اساسي مي خوام، يه دونه از اون خوب خوباي جانانش! □ نوشته شده در ساعت 1:25 AM توسط <الفي...> Tuesday, October 12, 2004
● = يه اصل مهم هست كه ميگه: " هميشه وقتي مريضي از در و ديوار برات شكلات ميرسه! "
........................................................................................مي ترسم مثل دفعه قبل خفه شم و صـِدام ببـُره والا دخل همشونو آورده بودم تا حالا! = يه رئيس سوء استفاده چي و خر حتي به لعنت خدا هم نمي ارزه! يكي نيست بگه مردك مگه من مترجمم كه هي تـِپ و تـِـپ متن مياري برات ترجمه كنم! = امتحان هم شدم، حالا بايد بشينم هي انگشتاي پامو بشمرم تا نوبتم برسه!! چـيـــش واسه يادگرفتن هم بايد رفت تو صف! □ نوشته شده در ساعت 5:37 AM توسط <الفي...> Monday, October 11, 2004
● راستي من يه دنيا دوست گل و بااحساس و مهربون و دوست داشتني با يه پازل Clementoni يه عالمه تيكه ايه هيجان انگيز دارم D:
........................................................................................خيلي كيف داره كه بعد از سه هفته آدم بازم با يه بغل پر از كادوهاي جانانهء تولد برگرده خونه. يه Reunion ِ جام جمي و كافه عكسي بعد از اووَوه وقت. از پارسال تا امسال، از اون تراژدي كه براي همه روز تولدم درست كردم چقدر زمان زود گذشت. امسال با خنده ميز ِ پارسالي رو نشونم مي دادن كه يادته اينجا، زير اين نوري كه از سقف ميومد و ... اصلاً دلم نمي خواست نگاه ميزه كنم و ياد اون همه عذاب بيفتم. اون شبي كه با سختي گذرونده بودم تا زودتر روز بشه و بزنم بيرون چگاليش خيلي بالا بود. بي خيال، نمي خوام باز بهش فكر كنم ... فقط اين وسط مسطا يه چيزي خيلي اذيتم مي كنه، يعني نهايت نداره كه چقـــــــدر. اونم سواليه كه ازم براي بار n ام پرسيده ميشه. مي دونم منظور خاصي نداره، مي دونم اصولاًَ اين جور پرسيدنا عادتشه چون دفعه اولش نيست و خيلي وقتا سر موضوعاي مختلف شده كه اينهمه با حيرت ازم سوال كنه و جواب بخواد. اما چيكار كنم هر بار كه اين جوري مي پرسه همش اين حس بهم دست ميده كه انگار مي خواد مچ بگيره، انگاري هي سوال مي كنه ببينه هنوزم همون جوابو مي دم، كه ببينه كي حرفام دو تا ميشه ... سر اين موضوع خاص هم حساسيتم بيشتر شده. البته منم هر بار و هر بار عين بچه هاي خوب درسمو جواب مي دم اما دلم كلي مچاله ميشه و به روي خودم نميارم. درسته كه لزومي نداره چيزيو به كسي ثابت كنم، اوني كه بايد باشه و ثابت بشه براي خودم معلومه ولي خوب بازم با همون جديت دفعه اول بهش ميگم به اميد اينكه بار آخري باشه كه مي پرسه اما زهي خيال باطل! □ نوشته شده در ساعت 1:23 AM توسط <الفي...> Sunday, October 10, 2004
● Reading هاي كتاب ترم 12 كانون رو دوست دارم و هنوزم كه هنوزه هروقت حال و حوصله داشته باشم مي خونمشون. كاري به بار علمي و ايناش ندارم كه البته كم هم نيست براي خودش، صفحه صفحه اش برام يه جورائي خاطره است. When you have an accident ش مال اون دختره است كه با يه جنتلمن تصادف كرده بود و اون روزا تو شيش و بشه عروسي باهاش بود. I am a highbrow مال ِ اون يكيه كه با اعتماد به نفس كامل سر كلاس دستشو بالا كرد و گفت !I am a highbrow
........................................................................................اون روزا هممون با هم بوديم، همهء همه. معلم اون ترممون خانوم درويش بود. يه موجود خاص و فوق العاده دوس داشتني. يكي از بهترين معلماي عمرم. از اون انگشت شماراي پـُر و باسواد بود و كلي اهل صحبت راجع به موسيقي و فيلم و سينما و اووَوه يه عالمه چيزاي ديگه. نوار Old songي كه اون ترم بهمون داد يكي از بهترين selection هائيه كه دارم. سركلاساش هميشه حرف بود و بحث. Carpe diem رو اون يادمون داد با يه عالمه چيزاي ديگه. يه جورائي حُسن ختام خيلي خوبي بود براي روزهاي خوش كانون. بعدش كه گير نجيب زاده افتاديم با اون اخلاق آنتيك و تكش! اصلاً همه چي اون ترم متفاوت بود. براي فاينال سواي امتحان كتبي، يه مصاحبه هم داشتيم. بايد يه كتاب داستان رو خلاصه مي كرديم، 15min هم اخبار انگليسي ضبط مي كرديم و توي امتحان شفاهي اون تيكه خبر و خلاصهء داستانمون رو مي گفتيم. فقط حيفش اينجاست كه اون سال و بخصوص اون فصل، فصل سياه عمر من بود. نتونستم مثل هميشه تمركز داشته باشم و اون جوري كه بايد استفاده كنم ازش، اينو آخر مصاحبه فاينال هم گفتم. يادمه چقدر خوب حرفامو گوش داد و كلي هم دلگرمم كرد به اينكه هرچي رو بخوام به رغم همه سختي ها بدست ميارم. از اون سال كذائي فقط دلم تكرار اون كلاسا رو با همون جمع دوست داشتني خودمون مي خواد و بس. پ.ن: يه بار هم كه من مي خوام مثل بچهء خوب آپ ديت كنم بلاگر چـِت كرده! □ نوشته شده در ساعت 12:54 AM توسط <الفي...> Saturday, October 09, 2004
● به جونم مي خواستم از اين مود ِ اشك سرمائي كه يه دو هفته ايه توش گير كردم بيام بيرون و برم توي مود Mystic Riverي، اما اين كامپيوتره فونت فارسيش قاط زد! منم رفتم پي ِ اصلاح و ايناش. بعدش نمك گير چندتا وبلاگ شدم تـــــــا يهو الان شد كه خونه داره منو صدا مي زنه بيـــــا بيـــــا! تازشم اين حسه كه از ظهر هي ندا ميداد دارم مريض ميشم هي پررنگ و پررنگ تر شد و ديگه از دارم ميشم به شدم رسيده و الان توي اين احوالام كه انگار روي سرم يه فيل گنده نشسته و از اون طرف هم يه كانگورو محكم داره به چشام لگد ميزنه تا بندازتشون بيرون و گلوم هم درد مي كنه فغـــــــان! بعدشم نه كه زمين اين چند وقته كم برام شده بود نـَنو بسكه هي بيخودكي تكون واتكون مي خورد، حالا چرخشاش همچين يه ملو دهشتناك شده!
........................................................................................خلاصه كلوم اين كه خواستم آدميزاد گونه آپ ديت كنم نطلبيد! □ نوشته شده در ساعت 7:11 AM توسط <الفي...> Sunday, September 26, 2004
● ديشب اشك سرما رو ديدم. خيلي خوشگل بود، يه عالمه هم نرم بود و لطيف و فراووون دوست داشتني.
........................................................................................موسيقي ش هم عالـــــــي بود به خصوص تيكه آخرش. در ضمن هيچ شكنجه اي بالاتر از اين نيست كه توي سالن سينما بغل دست يه مشت آدم وراج ِ شيكمو بيفتي! □ نوشته شده در ساعت 1:07 AM توسط <الفي...> Saturday, September 25, 2004
● تا حالا دوتا از حرفاي خانوم فالگيره درست در اومده! در حال حاضر بي صبرانه منتظر اصل كاريشم ;)
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 3:06 AM توسط <الفي...> Friday, September 24, 2004
● چند روزه همش توي كله م وول وول مي زنه كه مواظب باش چي آرزو مي كني چون ممكنه برآورده بشه!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 7:17 AM توسط <الفي...> Thursday, September 23, 2004
● يه پنج شنبه بدون كلاس خيلي لذت بخشه :)
........................................................................................با خيال راحت به كارات مي رسي و اصلاً هم هول اينو نداري كه خودتو ساعت دو برسوني كلاس. تازه شبش هم مي توني با يه خريد هيجان انگيز حسابي كه چند وقتي توي فكرش بودي كلـــــــــي كيفور بشي! پ . ن : ديگه تا نبينمت جواب اشكالاي وبلاگيت رو نمي دم! تازشم بهت نمي گم چي خريدم كه D: □ نوشته شده در ساعت 10:39 AM توسط <الفي...> Tuesday, September 21, 2004
● واااي، امروز چرا اينقده كـِــــــــــــش اومده؟
........................................................................................همش دير ميگذره. از همون صـُـبش بگيـــــــر تـــــــــا الان ... تموم بشو نيست كه نيست! آخه يه ساعت ناقابل تغيير كه نيايد اين همه زجرآور باشه! □ نوشته شده در ساعت 12:48 PM توسط <الفي...> Monday, September 20, 2004
● Wow اين Luna فوق العاده است، محشره !
........................................................................................از صبح يه بند دارم گوشش مي دم ... هواهه هم كه جيگري شده واسه خودش. □ نوشته شده در ساعت 1:32 AM توسط <الفي...> Saturday, September 18, 2004
● لعنت به اين دنياي كوچيك!
........................................................................................داره يواش يواش يه حس بدي بهم ميده ... □ نوشته شده در ساعت 10:27 AM توسط <الفي...> Friday, September 17, 2004
● بعد از شيش ماه جام جم امروز عصر با چيز كيك و ماكياتو چسبيد.
........................................................................................داشتم فكر مي كردم اين وبلاگ نوشتن خيلي شومه، يه جورائي چـِش مي زنه آدمو! يعني اگه بياي اينجا بگي كه داره بهت خوش مي گذره، حتماً يه اتوبوس جهانگردي صاف همون موقع مياد و له ت مي كنه تـــــــوپس! هر چي رو كه من اينجا نوشتم دوست دارم بعد از يه مدتي تخمشو ملخ خورد! يه موقعي در گذشته هاي نه چندان دور هر هفته جام جم افتاده بودم، نمي دونم چشم كي ما رو گرفت كه جام جممون مُرد! يه وقتائي از پنج شنبه هاي دو نفري مون و كافه عكس رفتنامون مي نوشتم، اونم كه فعلاً رفته توي كـُماي كـُبري! ديگه از ترسم از اين چيزا نمي نويسم اينجا. خدائيش حالا يه نمه نوك كمونو بگيره اون ور و يه چند وقتي ما رو بي خيال شه، من بد مدل پنج شنبهء خونم افتاده پائين. جام جم هم قول مي دم زياد زياد نرم! □ نوشته شده در ساعت 12:46 PM توسط <الفي...> Thursday, September 16, 2004
● نتيجه چند روز اخير اينكه:
........................................................................................1) ماگ جهاز اينجانب تكميل شد تـــــــوپس! 2) تا زمان نوه هام عروسك دار شدم! ( آخه نه كه خودم خيلي كم داشتم نمي دونم چرا يهو همه فكر كردن بايد برام عروسك بخرن!) 3) با اين همه كتاب مي تونم بزنم رو دست شهر كتابيا! عجالتاً اتاقم ديگه جا براي خودم هم نداره! اما همچنان يه پازل Clementoni يه عالمه تيكه ايه هيجان انگيزم آرزوست ;) □ نوشته شده در ساعت 1:53 PM توسط <الفي...> Wednesday, September 15, 2004
● و من به عينه آموخته ام كه انسان عصباني چون دوبرمن را بايد در اوج پارس كردنش به حال خود ول نمود، چون به محض آن كه به خودش بيايد مي فهمد كه چه غلط گنده اي كرده بوده و لذا آنچنان به پوزش طلبي و استغفار و اينا مي افتد كه ها ها، بيا و ببين!
........................................................................................و تازه در آن لحظه است كه يك عدد از آن جرقه ها ( با صداي كـيچـيك) در گوشه چشمانت جاي خواهد گرفت ( عين توي كارتونا، نمونهء معروفش هم شيپورچيه پسر شجاع اينا بود كه هي تپ و تپ چشاش Flash مي زد ) و توي دلت خواهي گفت: " فلان ِ لـَقـِت! تا تو باشي دفعهء ديگه صداتو نندازي توي سرت! " □ نوشته شده در ساعت 1:25 AM توسط <الفي...> Monday, September 13, 2004
● سه شنبه 24 شهريور 1383
........................................................................................ســـــــوت ســـــــوت ... تولد تولد تولدم مبارك، مبارك مبارك تولدم مبارك! بازم يه بار ديگه تولدم مبارك شد @};- پ.ن: اينم نوشتم كه بگم من خودم از اركات نديد بديد ترم ;;) □ نوشته شده در ساعت 11:54 PM توسط <الفي...> Friday, September 10, 2004 ........................................................................................ Wednesday, September 08, 2004
● من همين جا بابت اين کولی بازی های ارکات که از يه هفته ده روز پيش شروع کرده تا ساعت 12 شب خود 24 هم دست از سر کچل هيشکی بر نمی داره تا بهم تبريک بگه، پوزش می طلبم!
........................................................................................عين آينه دق همين جور سيخ می زنه که زورکی هم شده طرف بره تبريکه رو بگه! بابا اومديم يکی حال نمی کرد می خواست بعداً بگه اِوا خاک عالم يادم نبود و اينا! نمی ذاره که. خدائيش سرويس می کنه! □ نوشته شده در ساعت 4:30 AM توسط <الفي...> Tuesday, September 07, 2004
● رفتي اما بي خدافظي :(
........................................................................................بي خيال ... سفر بخير و به اميد ديدار تا زودتر از سال ديگه :) Miss you زيـــــــاد :* □ نوشته شده در ساعت 5:20 AM توسط <الفي...> Sunday, September 05, 2004
● شمعي در باد رو ديدم، مزخرف بود!
........................................................................................بعدشم امان از اين جماعت تازه به يه جائي رسيده كه يادشون رفته قبلاً چي بودن و چه جوري بودن!! بعدترشم كه اوووَه ... خدا بده اعتماد به نفس! ملت چقدر واسه خودشون نوشابه باز مي كنن!!! □ نوشته شده در ساعت 9:14 AM توسط <الفي...> Saturday, September 04, 2004
● دوستان خيلي اصرار دارن تا من چند كلمه اي حرف بزنم ...
........................................................................................آخ آخ شست پام ;) معاون كلانتر – تيتراژ پاياني □ نوشته شده در ساعت 4:21 AM توسط <الفي...> Tuesday, August 31, 2004
● ديدم تاريخ اين بالا خوشگله حيفه ننويسم ;)
........................................................................................اينم فقط واسه اين بود كه بگم زندم :) □ نوشته شده در ساعت 10:20 PM توسط <الفي...> Saturday, July 17, 2004 ........................................................................................ Wednesday, July 14, 2004
● مارا با قورباغه ها توي يه قفس شيشه اي بودن!
........................................................................................زندگي كردن با علم به اينكه طعمه اي و هيچ راه فراري نداري خيلي زجرآوره! اصلاُ دلم نمي خواست جاي مارا بودم چه برسه به قورباغه ها !! □ نوشته شده در ساعت 4:21 AM توسط <الفي...> Tuesday, July 13, 2004
● از گـِله كردن متنفرم ... از اينكه ازم انتظار و توقع بيجا داشته باشن بدم مياد ... من همينم كه هستم!
........................................................................................اون قده بدم مياد وقتي چند وقت از يكي خبر ندارم بهش زنگ بزنم بهم تيكه بندازه كه كجائي؟ ازت خبري نيست و اين چرت و پرتا ... يكي نيست بگه اصلاً معلوم هست خودت اين مدت كجا بودي؟ منم همون جا بودم! حالا خوبه خودم زنگ زدما، اگه به خودش بود كه حالا حالاها عمري ازش خبري نمي شد! □ نوشته شده در ساعت 2:24 AM توسط <الفي...> Monday, July 12, 2004
● من نمي فهمم هفت هشت سال پيش، دور از جونم، خر مغزمو گاز گرفته بود مي شستم اين سريال چرند ِ در پناه تو رو مي ديديم و همچين مشتاقانه هم تعقيبش مي كردم!؟
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 3:50 AM توسط <الفي...> Saturday, July 10, 2004
● چه هواي توپي شده ...
تنها حـُسني كه اين خراب شده داره و تحملشو برام يه نمه آسون ميكنه اينه كه ميزم درست بغل پنجره است، اونم چي طبقه آخر ( با همون View كولري، البته در يه زاويه جديد! ) ... از صبح كه رسيدم پنجره رو تا آخر باز كردم، يه جوري كه انگار تو بغل بادم ... گوشي توي گوشمه و موزيك آبي رو non stop دارم مي بلعم. بدمدل با اين وضعيت جويه جيگر هارموني داره! □ نوشته شده در ساعت 11:52 PM توسط <الفي...>
● باز من يه جوراب خريدم در به در اين پاساژا شدم تا براش لباس ست كنم!!!
........................................................................................كلاسه شروع شد. اون از ساعتش كه اوج گرماست، اونم از كاراش كه يه دنياست! ( حالا انگار مجبورم كردن برم كه اين همه غـُرغـُر مي كنم! ) بالاخره شهر زيبا رو ديدم ... هموني بود كه گفتي! امروز از لحظه اي كه اون mail رو ديدم بهم ريختم، حالم گرفت ... حالا بايد كلـــــــي بهش فكر نكنم تا وقتش برسه و بفهمم چي به چيه! خدا كنه اشتباه كرده باشم ... كاش اوني نباشه كه فكر مي كنم ... دلم نمي خواد توجيه بشم، مي خوام مطمئن بشم! □ نوشته شده در ساعت 1:53 AM توسط <الفي...> Wednesday, July 07, 2004
● = يه عالمه دوستاي خيلي خيلي قديمي ام رو پيدا كردم و كلـــــــي خوشحال شدم.
........................................................................................= از فردا يه دوره جديد شروع ميشه. اووَه ، بزرگ شديما P: چقدر زود ... انگار همين ديروز بود، اولين جلسه كلاس اون جمع پنج نفره، تابستون هم بود اتفاقاً ... خيلي وقته كه ديگه نشده هممون با هم باشيم. دلم هممونو با هم مي خواد ... هـــــــوم، البته ترجيح مي دادم اين ترم تشكيل نمي شد، دلم يه كوچكولو Rest مي خواد. خدا كنه تا فردا زنگ بزنن مثلاً بگن تا پائيز باي باي ! امان از دست اين دل من كه سواي اينا يه عالمه چيزاي ديگه هم مي خواد اما خوب ... = به گفته شاهدان عيني: باز دوباره تير شد، هوا گرم شد، منم اخلاق يه نمه تند شد! من قربون اين شاهدان عيني بشم الهي، اما چيكار كنم اصلاً دست خودم نيست به جون خودم :( به تير و گرما هم هيچ ربطي نداره ... مشكل جاي ديگه است! □ نوشته شده در ساعت 5:02 AM توسط <الفي...> Sunday, July 04, 2004
● سرزمين آتيشه، كيشه كيشه كيشه!
........................................................................................اومـــــــــــــدم ;) يه نيمچه ريستي شدم و برگشتم! خيـــــــلي خوش گذشت ... يه عالمه گشتيم . خوش گذرونديم و خنديديم. تازشم الان كلي داف ِ برنزه شدم ;;) □ نوشته شده در ساعت 11:29 PM توسط <الفي...> Saturday, June 26, 2004 ........................................................................................ Tuesday, June 22, 2004
● يكي ميگه:
........................................................................................به خاطر آوردن سهم پيرهاست! اما بالا بريم پائين بيايم راستش اينه: گذشته يه زخم پير و كهنه است، خوب نميشه ... □ نوشته شده در ساعت 11:51 PM توسط <الفي...> Monday, June 21, 2004 ........................................................................................ Wednesday, June 16, 2004 ........................................................................................ Tuesday, June 15, 2004
● هي من ميگم توي اين سه شنبه يه چيزي هست ... اصلاً از اولشم سه شنبه مهمترين روز زندگي من بوده!
........................................................................................بالاخره بعد از يك سال و اندي نوبت امتحان اصل كاري رسيد. يه ماراتن* 8 ساعته! خدائيش خيلي خارجي بود امتحانش! از اولش قبولي رو شاخش بود اما نكته مهم در A شدن يا B شدن بود! ( البته تا قبل از امتحان ) امروز جناب دكتر تهديد فرمودن كه: " نازنين، اگه A نشي مي كـُشمت! " د ِ بيا، من نمي فهمم اين چرا تازگيا اين همه با من پيژامه شده!!! بنده هم بي تعارف گفتم پس همين الان بكـُشيد چون با اين امتحاني كه من دادم عجالتاً C رو شاخشه! تازشم كلي ما بچه هاي امتحان نديده، پذيرائي شديم شيك! دعوت شده بوديم پارك به صرف شكلات و شيريني و ناهار كه خـــوب اون وسط مسطا امتحان هم داديم البته ;) خلاصه كلي روزآخري خوش گذشت به هممون. يه عالمه گفتيم و خنديديم،ممم امتحان هم داديم D: تازه از همه بهترش بعد از امتحان بود: فرهنگسراي نياوران، شهر كتاب نياوران، آجيل و لواشك خونگي تواضع، جام جم، دربند با هندونه و فالوده ... بازم عين قحطي زده ها لحظه لحظه شو با ولع تمام بلعيدم. * معلومه آبجي مون فوتبال نيگاه مي كنه ها ;) □ نوشته شده در ساعت 9:53 AM توسط <الفي...> Sunday, June 13, 2004
● بشمار 2
........................................................................................شمارش معكوس از ديروز شروع شد. اين هفته هوارتا امتحان دارم :( طبق معمول هيچي درس نخوندم، اصلاً هم حسش نيست كه خودمو خسته كنم با درس خوندن! پنج شنبه يه كوچولو به كاراي عقب افتادم رسيدم و واسه اين ساعت طفلكي ترين هم بعد از اوووه روز بالاخره باتري خريدم. جمعه هم باز فشم بازي داشتيم اما اين دفعه به صرف ناهار. دسر هم در منزل قهوه و شيريني و اينا صرف شد و كلي هم فالمون گرفته شد ;) بازم با اين رقاص مخصوص واسه هفتهء جديد شارژ شديم D: شنبه هم خير سرم زود رفتم خونه درس بخونم اما دريغ از يه دونه Vocab! من چيكار كنم، تا به خودم جنبيدم و دوتا تلفن زدم ساعت شد 8:30 و با سوت داور رسماً درس مَرس تعطيـــــل! □ نوشته شده در ساعت 12:28 AM توسط <الفي...> Monday, June 07, 2004
● ديروز يه باتري خالي كردم، امروز هم يكي ديگه! باتري ماشين نه ها، باتري ساعت!
........................................................................................آخه چه جوري ميشه يهوئي دو تا ساعت به فاصله يه روز از همديگه باتري هاشون تموم بشه؟؟؟ اولي بعد از دو سال خدمت، دومي بعد از سه سال! مي دونم ديگه كم كم وقتش بود اما نه ديگه پشت سر هم! اين دوميه تا قبل اينكه بره روي مچ بنده داشت مثل بچه آدم كار مي كردا! نتيجه اينكه بدن اينجانب باتري تخليه مي كنه تـــوپ! سراغ سومي هم نمي رم! بيچاره داره واسه خودش مي چرخه، مرض ندارم با اين سيستم دشارژي باتري اينم خالي كنم! □ نوشته شده در ساعت 12:00 AM توسط <الفي...> Friday, June 04, 2004
● چقدر آدما دور و نزديكشون با هم فرق داره! وقتي دورن يه جورين اما وقتي نزديك ميشن مي بيني چـــــــقدر خوب و گوگولين، جوري كه مي توني دو روز تمام رو باهاشون فقط بخندي و خوش بگذروني.
........................................................................................چون قرار بود زلزله بياد ما هم عمراً نرفتيم لواسان به صرف چاي و مخلفات. بستني دورنگ هم نخورديم! درك كامل اينكه ماتيز با وجود همه نازكيش كلي واسه خودش BMW است و ما دست كم مي گرفتيمش! البته همش تقصير آهنگش بود ;) اين " مشكي رنگ عشقه " آخرشه D: درس هائي جديد در باب انواع قارچ ها! ( اَي اَي اَي ) يه عالمه خاطرات درخواستي به همراه نوع جديدي از رقص با پرتاپ چندين تن عشوه از اعماق وجود! به عمرم اونقدي كه ديشب خنديدم، نخنديده بودم. خلاصه كه تعطيلات توپـــــــي بود بســـــــي D: □ نوشته شده در ساعت 11:44 PM توسط <الفي...> Thursday, June 03, 2004
● يه عالمه دور دور بازي به ياد روزاي سرخوشي و بي خيالي گذشته ...
........................................................................................كلي خنديدن و سر كار گذاشتن ملت عين قبلنا D: رستوران ايتاليائي و يه شام خوب با بر و بچه هاي قديمي ... پنج شنبه شب محشري بود. □ نوشته شده در ساعت 12:06 PM توسط <الفي...> Wednesday, June 02, 2004
● امروز صبح براي يه لحظه وقتي توي تاكسي ديدم صدام در نمياد ترسيدم ... حس از دست دادن صدا خيلي حس بديه، اصلاًً دوسش نداشتم!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:41 AM توسط <الفي...> Tuesday, June 01, 2004
● من و تو حق داريم كه به اندازهء ما هم شده با هم باشيم ...
........................................................................................پـــــــوف ... اما كيه كه بفهمه! □ نوشته شده در ساعت 10:38 AM توسط <الفي...> Monday, May 31, 2004
● استمداد يه نفر از امت ايثارگر
........................................................................................كسي يه كلاس IELTS خوب، توپ، خدا ( براي امتحان Academic) سراغ داره ؟؟؟ □ نوشته شده در ساعت 1:10 AM توسط <الفي...> Sunday, May 30, 2004
● از اونجائي كه من يه عالمه شكلات دار شدم پس بايد سرما بخورم و گلودرد بشم خـَفـَن، تا هي اين شكلاتاي پدرسوخته واسم چشمك بپرونن!
........................................................................................آخرش چي؟ بالاخره كه يه لقمهء چپتون مي كنم شكلاتاي بلا به جون گرفته D: □ نوشته شده در ساعت 1:39 AM توسط <الفي...> Saturday, May 29, 2004
● توي شركت ما دو تا آبدارچي هست. يكيشون تُركه و اون يكي شمالي. من با هيچ كدوم از اين دو تا قوم نه سنخيتي دارم نه پدركشتگي اي. يه عالمه هم دوست جون جوني دارم از هر دوتاشون.
........................................................................................اما اين شماليه يه جوريه! با وجودي كه آدم جا افتاده ايه، برعكس تُركه كه كم سن و ساله، اما از اينائيه كه با همون نگاه اول قبضه قبضه تركش منفي از خودش صادر مي كنه! در ظاهر بازم برعكس تُركه كه كلي سر و صدا داره، آروم و سر به زيره و خيلي هم تلاش در جلب ترحم ( دقيقاً هدفش همينه! ) و توجه داره اما دو سه جا ناغافل دستش رو شده! با مزه اش هم اينجاست كه با اون دستهء انگشت شمار از كارمندائي دمخوره كه عين خودش آب زيركاه و موذين! خلاصه ازش خوشم نمياد، خلاص! □ نوشته شده در ساعت 5:04 AM توسط <الفي...> Friday, May 28, 2004
● بالاخره تهران هم لرزيد.
........................................................................................تجربه جالبي بود ... اصلاًَ امروز از اولشم يه مدلي بود. براي اولين بار بعد از 25 سال( خودش گفت به من چه! ) يكي اين نجيب زاده رو قهوه اي كرد اساسي و دل جماعتي را خنك نمود D: بعدش هم كه به خاطر earthquake زود تعطيل شديم ( توي اين هيري ويري خارجي بازيش منو كشتونده بود، حالا از ترس داشت مي مُردا ! ). يه 6 ، 7 نفر مونده بوديم كه دكتر نمك گيرمون كرد به صرف نسكافه و شكلات!!! جاي دوستان خالي آمـــــــا چسبـــــــيد P: ظاهراً زلزله روي اين يكي اثر مثبت داشت ;) □ نوشته شده در ساعت 10:38 AM توسط <الفي...> Thursday, May 27, 2004
● تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
........................................................................................تا بود فلک شیوهء او پرده دری بود □ نوشته شده در ساعت 7:22 AM توسط <الفي...> Wednesday, May 26, 2004
● ميگما قيافه آدم وقتي داره چت مي كنه خيلي خـــــــداست. همچين بـِر مي زنه توي مانيتور بعد هي عين ديونه ها ذوق مي كنه، مي خنده!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 2:07 AM توسط <الفي...> Tuesday, May 25, 2004
● دلم مي خواد هميشه همين قدر كيفور باشي و خبراي خوب خوب بهم بدي ...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 7:47 AM توسط <الفي...> Saturday, May 22, 2004 ........................................................................................ Friday, May 21, 2004
● اينكه صبح پنج شنبه چي به من گذشت بماند ... اينكه من بي اعتمادتر و بدبين تر شدم هم بماند ... وحشت و اضطرابم هم به همچنين.
........................................................................................هـــــــاه، تازه داشتم يه كوچولو آروم مي شدم! طبق معمول بهش فكر نمي كنم تا وقتش برسه. به جاش از ساعت 12 ظهر تا 7:30 شب را عشق است: اول كافه عكس دوم رستوران ايتاليائي سوم el café چهارم آرين و باز هم آرين به خودم قول داده بودم جريان پارسال روز تولدمو تكرار نكنم. تمام تلاشمو كردم اما همه انرژيم رفته بود توي چونه ام و عين و ِ ر و ِ ره جادو يه بند فك زدم! پ.ن: در ضمن جاي غايبين هم خالي بود! □ نوشته شده در ساعت 12:30 AM توسط <الفي...> Wednesday, May 19, 2004
● اين مامان ِ جيگر ِ مهربون ِ من، همچين يه نمه دلسوزوندناش بد مدل تابلوئه!
........................................................................................آخه مامان گلي، خودم ديده بودمش، تازشم ازش دارم! باز از جلوي چشم من برداشتيش كه چي بشه آخه؟؟؟ به جون خودم اينجوري منو هزار بار بيشتر غصه دار مي كني! منو بگو كه با خودم قرار گذاشته بودم اصلاً به روي مباركم نيارم و بي خيالي طي كنم. اما نذاشتي كه! من ِ بهم ريخته رو داغون كردي! با اين دفعه شد دوبار! □ نوشته شده در ساعت 1:59 AM توسط <الفي...> Tuesday, May 18, 2004
● همه ء همشو توي كله م ضبط كردم ... مي خواستم جاودانه باشه ... اينم از اونائيه كه فقط مال من و توئه، مال خودمون دوتا.
........................................................................................اولش فكر كردي باز دارم خل و چل بازي درميارم، آخه درست وسط خنده هام شروع شد! اما وقتي همشو برات گفتم: بهت گفتم به آينده فكر نمي كنم ... گفتم شايد ديگه همچين فرصتي پيش نياد ... گفتم دارم لحظه لحظه ها رو مثل قحطي زده ها مي بلعم ... گفتم چقـــــدر دلم لرزيد ... گفتم توي تمام زندگيم فقط و فقط به خاطر يه ستاره است كه شب رو عاشق موندم ... گفتم و گفتم و هق هق گريه كردم ... امان از اين بغض لعنتي! و تو با مهربوني اشكامو كه پشت هم ميومدن پاك مي كردي ... وقتي اون جوري نگام مي كردي، وقتي مي ديدم اون همـــه به فكرمي، توي دلم بيشتر و بيشتر مطمئن مي شدم و دلتنگ! تك تك لحظه ها ثبت شدن ... اون چشماي نگران و مهربون رو محاله فراموش كنم! اون خنده ها، اون دستا، اون حرفا و اون نگاه رو عاشقانه مي پرستم. □ نوشته شده در ساعت 9:59 AM توسط <الفي...> Sunday, May 16, 2004 ........................................................................................ Thursday, May 13, 2004
● همه چی زیر سر این دل ِ نازک ِ سر به هوای پدر سوخته است!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 3:15 AM توسط <الفي...> Tuesday, May 11, 2004
● خانوم فالگيره اون روز بد مدل نفسمو گرفت، ايضاً حالمو!
........................................................................................تا گفت دستام مثل چي شروع كردن به لرزيدن ... بعدشم كه همه رشته هامو پنبه كرد ! ديروز هم همش دلم يه جوري بود ... آخه لامصب خيلي چيزارو رو هوا ميزد!!! همينش منو گرفته بود! نمي خوام، اين جوريشو دوست ندارم :( □ نوشته شده در ساعت 11:56 PM توسط <الفي...> Friday, May 07, 2004
● یه چیزی تو مایه های I'll be back و اینا شدم باز ;)
........................................................................................نکته خوبش اینه که امروز و فردا رو تعطیل کردم D: پ.ن : پس فردا هم تعطيل شد البته! □ نوشته شده در ساعت 11:10 PM توسط <الفي...> Wednesday, May 05, 2004
● دلم شهركتاب خودمونو مي خواد ...
........................................................................................دلم موكا و كيك شكلاتي جام جم مي خواد ... دلم يه مسافرت توپ مي خواد ... دلم يه كار نيمه وقت مي خواد ... دلم پياده روي از تجريش تا خونه رو مي خواد ... دلم يه بعدازظهر timeless ِ بدون مزاحم مي خواد ... دلم تو رو مي خواد با خيلي چيزاي ديگه كه نمي گم! □ نوشته شده در ساعت 1:53 AM توسط <الفي...> Tuesday, May 04, 2004
● من نمی دونستم رفیقمون با این وجنات دختر کــُشش یه دختر داره این هـــــــوا ؟!
........................................................................................بدین وسیله اعلام می کنم هرگونه ابراز احساسات در موردش صرفاً برای بازی جیگرش، یه کوچولو هم برای تلش و البته به چشم خواهری بوده و اینا! □ نوشته شده در ساعت 10:58 AM توسط <الفي...> Sunday, May 02, 2004
● امشب فیناله!
........................................................................................من روی O'Sullivan شرط می بندم خفن! این بشر خـــداســـت. ریلکسیشو، اون تـِل ِ سر ِ مکش مرگه ماشو و البته بازیشو دوست می دارم بسی! □ نوشته شده در ساعت 9:45 AM توسط <الفي...> Monday, April 26, 2004 ........................................................................................ Saturday, April 24, 2004
● خوبيش به اينه كه با يه Delete، Ignore به راحتي مي توني از شر يه ID عوضي و فضول خلاص بشي و بفرستيش همون جائي كه عرب ني انداخت. ارزش Friend list ِ ياهو خيـــلي بيشتر از ايناست.
و باز هم يه نمره منفي ديگه در شناخت آدما براي تو دوست ِ من! □ نوشته شده در ساعت 9:29 PM توسط <الفي...>
● من نمي فهمم چرا هميشه اون وقتائي كه فكر مي كني همه چي خوبه و باب دلته، يهو يه لكه سياه از اون دور دورا سرك مي كشه و خوشيتو خراب مي كنه؟
........................................................................................چرا هميشه يه چيزي هست كه ته دلتو بلرزونه؟ چرا هيچ وقت نمي توني با خيال راحت از اونچه كه براي رسيدن بهش دعا دعا مي كردي كمال لذتو ببري؟ چرا اين لكه سياهه نمي ره دنبال يه كار نون و آب دار تر؟ چرا هميشه توي بهترين لحظه ها عينهو بختك نازل ميشه؟ اَه ... اَه ... اَه ... من آدم پرتوقعي نيستم ... هميشه هم واسه تك تك چيزائي كه دارم خدا رو شكر مي كنم. اما اين لكه هاي سياه ِ دلشوره بد مدل ميرن رو اعصابم! هيچ خوش ندارم ريخت نحسشونو ببينم! □ نوشته شده در ساعت 5:44 AM توسط <الفي...> Wednesday, April 21, 2004
● کاپ دوستی حقیقی مال شما با یه عالمه جایزه و مدال!
ما که دوستاش نیستیم ... ما فقط یه مشت آدم منفعلیم که نشستیم، دستمونو زدیم زیر چونمون و داریم تماشا می کنیم! هیچ کاری هم نمی کنیم. فقط دوره افتادیم به این و اون می گیم کاری رو کنید که ما می گیم، همین کاری که خودش ازتون خواسته. فقط هم شما به فکرش هستید، شما دلتون براش شور می زنه و نگرانش هستین ...آره، راست می گی ما اسم خودمون رو هم گذاشنیم دوست! عوض اینکه پاشیم یه کاری کنیم بهش نشون بدیم که واقعاً هستیم هیچ کاری براش نمی کنیم. به حرف خودش هم نباید گوش بدیم چون خودش حرف ِ زیادی می زنه! نخیرم اینجورام نیست ... بذار همین جا خیال همتونو راحت کنم: آره، من می دونم چشه، غزل هم می دونه! اما اگه فکر کردین یه کلمه از دهن ما چیزی می شنوین سخت در اشتباهین! یه کم صبر کنید خودش اگه دلش خواست میاد اونچه رو که لازمه بهتون میگه. شما که خیلی ادعای دوستیتون میشه دیگه صبر کردن که براتون کاری نباید داشته باشه. چیزی رو که می خواید بدونید باید از زبون خودش بشنوید. بیخود خودتونو خسته نکنید، نه من و نه غزل هیچی نمی گیم، مطلقاً هیـــــــچی! الان هم به خیال شما هیج کاری براش نمی کنیم؛ نه بهش رنگ می زنیم و نه از این آرتیست بازیا در میاریم که راه بیفتیم بریم در خونشون( هـِه، که به نظر شما اینا تنها کارائیه که میشه براش کرد!) . هر کسی هم که توی شرایط فعلی همچین کاری بکنه یه احمق واقعیه که الکی واسه دکور اسم خودشو گداشته دوست! هیچ وقت اینو یادتون نره: درکی که هر آدم از شرایط خودش و روحیات اطرافیان و نزدیکانش داره خیلی بهتر از بقیه است! پس یه لطفی کنید و این قدر کاسه داغ تر از آش نشید. خیلی حرصم گرفته که دارم اینجوری میگم اما هیچ خوشم نمیاد که دم به ساعت، Online و Offline متلک بشنوم. خیلی شهامت داری مثل بچه آدم بیا حرفتو بزن، دیگه چرا عین این پیرزنای ترسو با گوشه و کنایه حرف می زنی؟ چقدر به روی خودم نیارم و بگم بی خیال ... نه اتفاقاً، دیگه بی خیالی تعطیل! □ نوشته شده در ساعت 11:40 AM توسط <الفي...>
● رئیس احمق و بی سواد داشتن خیلی بده، اما از اون بدتر همکار پدرسوخنه و موذی داشتنه.
□ نوشته شده در ساعت 11:22 AM توسط <الفي...>
● ایتالیائی جونم هفته دیگه مهمونیه.
........................................................................................کاشکی بودی ... دلم هواتو کرده دوستم :* □ نوشته شده در ساعت 10:58 AM توسط <الفي...> Tuesday, April 20, 2004
● یه روز فقط برای من و تو!
........................................................................................یه بعد از ظهر بارونی و یه هوای عالی. یه عالمه دوچرخه سواری توی پیست. باشگاه سوارکاری و توئی که عاشق اسبی. فقط این وسط ... چی میشد این دلشوره و ترس لعنتی پشت همه خنده هام نبود تا خوشیای امروزم بی نقص باشه؟ به قول خودت مگه من چه گناهی مرتکب شدم که باید این طور تنم بلرزه؟؟؟ □ نوشته شده در ساعت 11:28 AM توسط <الفي...> Sunday, April 18, 2004 ........................................................................................ Saturday, April 17, 2004
● خرم آن روز كزين منزل ويران* بروم
راحت جان طلبم وزپي جانان بروم * منزل ويران كنايه از اين شركت خراب شده است! □ نوشته شده در ساعت 10:33 PM توسط <الفي...>
● جهت اطلاع عمومي:
........................................................................................به بچه آدم حرفو يك بار و فقط يك بار مي زنن! افتاد؟؟؟ □ نوشته شده در ساعت 1:25 AM توسط <الفي...> Wednesday, April 14, 2004
● بازم Multivision .
........................................................................................The 25th hour خـــــــدا بود. هرچی بگم کمه! □ نوشته شده در ساعت 11:04 AM توسط <الفي...> Tuesday, April 13, 2004
● نه رضا جان لاستيكا تيوب لِـسـَن، پنچر منچر تو كار نيست! بايد حواسم باشه لـت و پارشون نكنن!!!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:10 PM توسط <الفي...> Monday, April 12, 2004
● اولندش که هیـــــــچ رقمه نوشتم نمیاد!
........................................................................................دومندش که من نرفتم ته دره ;;) سومندشم من همچنان از این Phrasal Verb ها بدم میاد :( □ نوشته شده در ساعت 9:08 AM توسط <الفي...> Saturday, April 03, 2004
● من ِ تابستوني ِ عاشق ِ زمستون، اين روزها شيفته بهار شدم!
ظاهراً اين وسط پائيز رو دودر كردم!!! اما نه ... پائيز هنوزهم يه چيز ديگه است! □ نوشته شده در ساعت 9:00 PM توسط <الفي...>
● اگه بهم بگن بدترين روز زندگي ات كي بوده بدون حتي يه لحظه معطلي ميگم 13 فروردين 81 .
........................................................................................13 فروردين 81 ... يه روز باروني وحشتناك ... يه روز باروني پر از درد، اشك و غصه ... روزي كه تلخ تر از اون رو به خاطر ندارم و تلخي اش رو با ذره ذره وجودم، با گوشت و پوست و استخونم چشيدم ... روزي كه دلم نمي خواد هيچ وقت ديگه اي، تحت هيچ شرايطي توي زندگي ام مثلش رو داشته باشم! □ نوشته شده در ساعت 12:42 AM توسط <الفي...> Wednesday, March 31, 2004
● دوست عزیز، بی زحمت اینو بفهم که هر آدمی شرایط خودش رو بهتر از بقیه می دونه!
........................................................................................یه لطفی کن و اینقدر برای من ادای آدمای دلسوز و فداکار رو در نیار. از این تذکرات احمقانت به شدت منزجرم! □ نوشته شده در ساعت 4:03 AM توسط <الفي...> Tuesday, March 30, 2004
● هـــــــوم ... امروز خود ِ زندگی بود. یه روز پر از جونمی جون!
........................................................................................سینما + فرد کثافت + آب انار خوشمزه نیاوران عین قدیما ... همه چی عین قدیما بود ... یهوئی به خودم اومدم یادم افتاد فقط شرایط منه که دیگه عین قدیما نیست! در حاشیه: * کادوهای بسیار هیجان انگیزی گرفتم D: * ملاقات با طوطی مزخرف بود! * از کاسه های داغ تر از آش حالم بهم می خوره! * اگه قرار باشه دوست آدم هم بشه عین مامان آدم، دیگه آدم به چه عشقی زندگی کنه! ( تازه اونم توی روزی که مامان آدم کلی باهاش راه اومده و کاری به کارش نداره!!! ) □ نوشته شده در ساعت 9:06 AM توسط <الفي...> Sunday, March 28, 2004
● براي دوستم
راستشو بخواي از پريشب بدجوري تو كلم وول وول مي زدي. هي صورتت ميومد جلوي چشمم. به خودم گفتم حتماً مال اينه كه دلم برات تنگ شده و چه مي دونم يه جورائي تلفناي پنج شنبه صبح و سه سوت برنامه چيدن بعدش براي گذروندن يه روز خوب ِ خونم افتاده پائين. گفتم تعطيلات كه تموم بشه زودي يه برنامه مي ذاريم ... مي ريم اسكان پاي زردآلو مي خريم، مي ريم كافه عكس، حرف مي زنيم، مي خنديم و كـَـمَـكي زندگي مي كنيم. آخرش اون روزي طاقت نياوردم و به يه SMS كوچولو قناعت كردم. گفتي دارم ميام اما مي دونستم كه بياي باز بايد صبر كنم. ديروز عصر فهميدم كه اين On و Off شدنت توي كلم بيخود نبوده! هيچي نمي دونم ... Absolutely هيچي! نازلي مي گفت لــِـه بودي، لــِـه ِ لــِـه! شب كه فهميدم صبح خونه زنگ زدي دلم گرفت ... اگه باهات حرف زده بودم شايد الان كمتر تو دلم رخت مي شستن. دعا مي كنم اوني نباشه كه فكر مي كنم و دعا مي كنم كه همه چي به خوبي بگذره. آخه مي دونم اين دفعه تو دختر خوبي بودي، مطمئنم كه خوب بودي عزيزم! □ نوشته شده در ساعت 9:37 PM توسط <الفي...>
● امروز خيلي بهترم، حتي مي تونم بگم خوبم.
........................................................................................شوك اول خيلي بد بود. يهوئي يه حس خالي اي همه وجودمو پر كرد! ولي الان انگار باهاش كنار اومدم. شايد اگه اون بار كه ازش پرسيدم اونقدر محكم نمي گفت، اصلاً ككم هم نمي گزيد و تازه خوشحال هم مي شدم. اما بعد از اون همه صابوني كه به دلم ماليده بودم و وعده وعيدي كه به خودم داده بودم ... خوب، تو ذوقم خورد آخه! به هر حال الان فقط برام اين مهمه كه بزودي بازم جونمي جون مي شم و يه دنيا انگيزه پيدا مي كنم حتي براي اومدن به اين خراب شده ;) □ نوشته شده در ساعت 3:51 AM توسط <الفي...> Friday, March 26, 2004
● ديشب وقتي شنيدمش بازم بهم ثابت شد كه همه اش به همون علته كه اين شركت لعنتي و اين كار مزخرف رو تحمل مي كنم.
........................................................................................همه انگيزم براي اينكه امروز بيام شركت پريد! به همين سادگي! آنچنان حس " آخ جون ... " از بين رفت كه با چشاي خيس خوابيدم ... بعد از ده روز خيلي دلم به امروز خوش بود اما خـب نشد ديگه :( اصلاً بي خيال، اينم مي گذره ... آره مي گذره مثل بقيه چيزا، مثل خيلي چيزاي ديگه كه چشممو روشون بستم. ببينم كـِي بالاخره اين دل من مي تركه؟! □ نوشته شده در ساعت 7:52 PM توسط <الفي...> Sunday, March 21, 2004
● این فال رو مامان سر سفره هفت سین، موقع تحویل سال برام گرفت:
........................................................................................قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود من دیوانه چو زلف تو رها می کردم هیچ لایق ترم از حلقه زنجیر نبود یارب این آینه حسن چه جوهر دارد که در او آه مرا قوت تاثیر نبود سر ز حیرت به در میکده ها برکردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع جز فتای خودم از دست تو تدبیر نبود آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود به کوی میکده یارب سحر چه مشغله بود که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنی ست به ناله دف و نی در خروش و غلغله بود پـــــــــــــوف! □ نوشته شده در ساعت 2:10 AM توسط <الفي...> Saturday, March 20, 2004
● سال نو مبارک!
........................................................................................آرزو می کنم سال 83 سالی باشه پر از بهترین ها @};- □ نوشته شده در ساعت 6:19 AM توسط <الفي...> Friday, March 19, 2004
● من نمی فهمم روز آخر سالی چه معنی داره همه غصه های سال جمع بشن توی دل من؟؟؟
□ نوشته شده در ساعت 5:36 AM توسط <الفي...>
● ایتالیائی جونم دیروز باز جات خالی بود :*
........................................................................................آخر سالی یه مشت اراجیف بافتیم و خندیدیم و گشتیم ;) □ نوشته شده در ساعت 5:28 AM توسط <الفي...> Wednesday, March 17, 2004
● دیروز با کمک های عینی و غیبی دوستان خوش گذشت یه دنیا. مرسی مرسی مرسی :* حالا برای سال جدید با خیال راحت آمادم.
........................................................................................راستی شهرکتاب عزیزمون داره نفسای آخرو می کشه :( از اول فروردین، دو ماه تعطیله! البته برای تعمیرات و ژیگول پیگول کردن ;) به قول خودشون برمی گردن قـــــــوی! ( اینجا شما بازوی قلمبه شده پاپای رو تجسم بفرمائید ) □ نوشته شده در ساعت 9:27 PM توسط <الفي...> Sunday, March 14, 2004
● آخرش اين Melody با آهنگ هاي خوشگل خوشگلش كار دستم ميده ميرم فرانسه ياد مي گيرم. بد جور با اين آهنگاي جيگرش دل منو برده!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:34 PM توسط <الفي...> Saturday, March 13, 2004
● - تا شيش ماه ديگه گارانتي شدم D:
........................................................................................- از آدمائي كه بـِـر بـِـر زل مي زنن تو چشاي آدم، به خصوص توي آسانسور و مطب دكتر، بدم مياد بدم مياد بدم مياد! از رئيس ديونه ام خيـــــــلي خيــــــــلي، اندازه همه ستاره ها بدم مياد! - ايام به كامه حسابي ... امـــا ... تازگيا اخلاقم خيلي Fashion شده! همين جور الكي بي حوصله ام! - هفته درختكاري گذشت اما هنوزم دير نشده. مي خوام يه تخم " نـــه " بخرم بكارم تو دهنم بلكه تا بهار جوونه بزنه و تا سال ديگه يه چيزي بشه واسه خودش!!! □ نوشته شده در ساعت 9:39 PM توسط <الفي...> Friday, March 12, 2004
● خيلي زور داره يه نفر رو خودت آدم كني، بعد طرف كه دچار توهم شده، جو بگيرتش واست بلبل بشه!
□ نوشته شده در ساعت 11:40 PM توسط <الفي...>
● کلاس دارم ...
........................................................................................امتحان دارم ... Writing دارم ... اما ... اصلاً حوصله ندارم! حوصله هیـــــــــــــشکی و هیـــــــــــــچی رو ندارم! همینی که هست! □ نوشته شده در ساعت 12:41 AM توسط <الفي...> Thursday, March 11, 2004
● - وفتی آدم توی یه محیط بسته و خفه - مثلاً طبقه بالای کافه عکس - در جوار یه مشت دودکش و البته new دودکش بشینه بایدم بوی دود بگیره! تازه کلی سعی کردم توی هوای آزاد راه برم بلکه بو ِ بپره ... شانس آوردم کسی خونه نبود!!!
........................................................................................- آخیـــــــــــــــــــــش، شر جایزه این دختره هم کنده شد! ( ماچ ماچ :* ) - اینم جهت Review به سمع و نظر واجدین شرایط می رسد: حکایت يکی از بزرگان بادی مخالف در شکم پيچيدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بی اختيار ازو صادر شد. گفت: ای دوستان! مرا در آنچه کردم اختياری نبود و بزهی بر من ننوشتند و راحتی به وجود من رسيد، شما هم به کرم معذور داريد. شکم زندان باد است ای خردمند .................. ندارد هيچ عاقل باد در بند چو باد اندر شکم پيچيد فرو هل ................... که باد اندر شکم بار است بر دل حریف ترشروی ناسازگار .................... چو خواهد شدن دست پیشش مدار حکایت ۲۹ ، در اخلاق درویشان ، گلستان سعدی □ نوشته شده در ساعت 11:46 AM توسط <الفي...> Tuesday, March 09, 2004
● هـــــــوم ... دلم مي خواد موهامو رنگ كنم اما قبلش بايد يه فكري براي اين چشما كنم بسكه شـبـن!
........................................................................................گمونم مجبورم بي خيالش شم! □ نوشته شده در ساعت 12:42 AM توسط <الفي...> Monday, March 08, 2004
● دلم مي خواست شمال بودم ... امشب مي رفتيم لب دريا ... آتيش روشن مي كرديم ... همه مي شستيم دور آتيش ... همون جمعي كه اون دفعه - عيد 80 - بوديم ... سيب زميني مي پيچيديم لاي فويل و مي نداختيم تو آتيش ... بازم مثل اون دفعه دكتر سر سيب زميني ها سر به سرم مي ذاشت ... به دريا خيره مي شديم و " دل ديوانه " مي خونديم ...
........................................................................................از دريا تو شب مي ترسم، عين يه هيولا مي مونه كه خوابه و داره نفس مي كشه ... اما اين بار هم باز مي رفتم طرفش، پاهامو خيس مي كردم و يه آرزو مي كردم ... بعد عين اون دفعه تو ميومدي دنبالم ... مي رفتيم سوار ماشين مي شديم و بر مي گشتيم ويلا ... شب هم بي بي سلام بازي مي كرديم و مي خنديديم ... من امشب دلم دريا مي خواد كيو بايد ببينم؟؟؟ □ نوشته شده در ساعت 4:15 AM توسط <الفي...> Sunday, March 07, 2004
● و خداوند يبوست را آفريد تا از آن به نحو شايسته در وصف حال مردمي از اين قماش استفاده شود، استفاده اي نيـــــــكو!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 9:45 PM توسط <الفي...> Saturday, March 06, 2004
● واااي … اما نه، اين دفعه جونم جون!
بازم برام خواب ديده ... اين دفعه سومه ... خواباش يه جورائيه ... آدمو مي ترسونه از بس درسته! آخه اين از هيـــــــچي هيـــــــچي خبر نداره !!! خواب اين دفعه اش خيـــــــلي انرژي زا بود ( D: ). گفت: " خواب ديدم خيـــلي خوشحالي، خيـــلي هم خوشگل تر شدي ( ;;) ) . يه چيزي رو بدست آوردي كه خيـــلي بابتش خوشحالي." كلي خودمو كنترل كردم كه نپرم ماچش كنم! تا شب هم كيفور بودم بد مدل ;) □ نوشته شده در ساعت 9:12 PM توسط <الفي...>
● خنديد و گفت من كه مي دونم آرزوت چيه!
........................................................................................منم يه غش غشي كردم براش، تو دلم گفتم عـُــــــمري و يه قاشق شعله زرد گذاشتم دهنم! د ِ آخه مادر ِ من اگه مي دونستي كه ديگه شعله زرده خوردن نداشت آخه ;) □ نوشته شده در ساعت 2:54 AM توسط <الفي...> Tuesday, March 02, 2004 ........................................................................................ Saturday, February 28, 2004
● مجال من همين باشد كه پنهان عشق او ورزم
........................................................................................كنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد □ نوشته شده در ساعت 4:25 AM توسط <الفي...> Thursday, February 26, 2004
● یـــــــــــــــــوهـــــــــــــــــو!
........................................................................................چه حـــــــالی می کنم من وقتی می بینم همیشه حداقل یه قدم ازشون جلوترم D: دلم می خواست بهشون بگم آخه عزیزای من، اونی رو که شماها از جلوی چشم من برداشتین خدا خودش گذاشت سر راهم! بازم مرام ِ خدا ... ببینید، برعکس شماها، بدون هیچ ادعائی چقــــــــدر منو دوست داره! ایـــول به ول ِ خودم ... دَم ِ خودم هم قـــیژ! خـــدائی بزن قـدش ;) □ نوشته شده در ساعت 1:45 AM توسط <الفي...> Tuesday, February 24, 2004
● عرض شود كه بنده در گــُه گيجه اي بس خـــفـن غوطه ورم!
........................................................................................( طبق معمول! ) ديشب كه هر كاري كردم اين Blogger ِ فلان فلان شده باز نشد! مي خواستم يه چيزي Publish كنم اما خوب شواهد و قرائن حكايت از اين داشتن كه اين كار به صلاحم نيست! چه مي دونم لابد اگه مي فرستادمش يه جائي يه بمبي چيزي منفجر مي شد! ( حالا نه اينكه من خيلي ارواح دلم واضح مي نويسم و همه هم مي فهمن چي ميگم!!! ) از جمعه تا حالا بنده همچنان شنگولم. اصلاً فكرشم نمي كردم اين قـــــــدر توي روحيه ام اثر مثبت داشته باشه ;) دست ِ گلم درد نكنه كه حال يارو بانكيه رو گرفتم اساسي! تا اون باشه دفعه بعد پاشو بيشتر از گليمش دراز نكنه. مردتيكهء زشت! بعدش هم نمي دونم چرا تازگيا اينـــقدر چگالي شيشه خورده ملت بالا رفته ! بعدترشم اينكه همهء جمعه هاي بهارم پـريــد! اسفند رو هم همچنان دوست مي دارم، خـــــــفـــن! □ نوشته شده در ساعت 12:13 AM توسط <الفي...> Sunday, February 22, 2004
● بايد اعتراف كنم كه يه كمي وسوسه شدم! ولي خوب به هيچ وجه حال و حوصله قايم موشك بازي رو ندارم، بعني در واقع انرژي براش ندارم.
........................................................................................اصلاً لعنت بر دهاني كه بي موقع باز شود :| □ نوشته شده در ساعت 3:20 AM توسط <الفي...> Friday, February 20, 2004
● همچنان معتقدم هيچ جشن عروسي مثل جشن عروسي دوست آدم نميشه!
........................................................................................هر چي بگم چقـــــــدر خوش گذشت كم گفتم. ايتاليائي جونم ديشب به اندازه فاصله اينجا تا ايتاليا جات خالي بود:* آخه اين انصافه ساعت 2 صبح بياي خونه، ساعت 7 هم عين بچه خوبا با پادرد ناشي از خودكشي شب قبل ( جانم به فداي دوست رقصيدن كه چيزي نيست ) از خواب پاشي كه بياي اين شركت ِ خراب شده! { اگه توي مدرسه مونده بودم امروز تعطيل بودم :( } □ نوشته شده در ساعت 9:41 PM توسط <الفي...> Thursday, February 19, 2004
● صبح امروز ( که الان شده ديروز) با يه عالمه کادو خريدن شروع شد:
........................................................................................يه کادو برای تولد، يه کادو برای يه دوست آروم و مهربون تا بهش بگی موفقيتش برات مهمه و البته مقادير زيادی هم کادو برای خودم D: يه تولـد کاملاً به موقع ... حالا بماند که طبق معمول صاب تولد عجله داشت و متاسفانه يکيمون کم بود! مثل اينکه داره کم کم يه جورائی ميشه که هر دفعه يکی غايب باشه، اين قسمتشو به هيچ وجه دوست ندارم ... اميدوارم ديگه يــِر به يــِر شده باشن! يه ناهار هيجان انگيز توی رستورانی که گذاشته بوديم رو سرمون ( والا بلا استيک رو حتی توی شمال هم با برنج نمی خورن!!! ) و el cafe ی همچنان دوست داشتنی با قهوه مخصوص و تارت شکلات. با حضور مقاديری آب نبات مزه جالب ِ رامکال وار! چيزه ... من انگار دارم يواش يواش می شم خانوم اخلاق در خانواده !!! همش دنبال اينم که پايه های زندگی اين جماعت يه وقت نلرزه ;) ( چــــــــه شـــــــود! بازم گمونم یه زرشک ِ آبدار لازمه D: ) □ نوشته شده در ساعت 1:07 PM توسط <الفي...> Tuesday, February 17, 2004
● يـــــــــــــــــوهـــــــــــــــــو!
........................................................................................يكي از شاخاي غول رو شكستم D: قـــبـــول شدم P: □ نوشته شده در ساعت 8:51 PM توسط <الفي...> Monday, February 16, 2004
● هـِــي هـِــي ( با صداي هـــــــوم خوانده شود) ... دو هفتهء گذشته صبح ها به عشق تعطيلات وسط هفته اش از خواب بيدار مي شدم اما الان زوركي خودمو از تخت و بالشم جدا مي كنم. خلاصه كه:
........................................................................................انگيزه براي همه چيز هست الا بيدار شدن ;) ******* اين نجيب زاده داره يه چيزيش ميشه ها ... بعد از يه سال و نيم انگار تازه كشفم كرده مردك! دشمنت نبينه يه ذوق ذوق چندش آوري مي كنه كه نگو!!! از اونجائي كه هيچيش به آدم نرفته و يه عالمه هم غيرقابل پيش بينيه، مي ترسم با ملاج بندازتم :( تازه رديف جلو نشستن هم يه دنيا دردسره ، بايد چتر ببرم با خودم!!! ******* آخه اين ملت كي مي خوان ياد بگيرن كه بين مشكلاتشون Divider بذارن؟؟؟ عزيز من وقتي همه چي رو با هم قاطي مي كني ميشه اين آش شعله قلم كاري كه آدم جرات نمي كنه بره طرفش. بابا جون من يه نـَـمه Keep Cool، اگه جواب نداد يه تشت آب يخ هم بد چيزي نيستا! ميگي نه، امتحان كن! تضمين مي كنم ;) □ نوشته شده در ساعت 10:50 PM توسط <الفي...> Sunday, February 15, 2004
● قول دادم نترسم!
........................................................................................قول دادم قوي باشم! قول دادم براي بعد از عيد ... □ نوشته شده در ساعت 3:53 AM توسط <الفي...> Friday, February 13, 2004
● حـــــــــــــاضـــــــــــــر!
........................................................................................بعد از چهار روز خوردن، خوابيدن، مهموني رفتن و خوش گذروندن خيـــــــــــــــــلي زور داشت امروز اومدن سر ِ كار! تعطيلات هيجان انگيزي بود، حتي امتحان پنج ساعته ديشب هم نتونست ذره اي از خوشيش كم كنه. □ نوشته شده در ساعت 11:46 PM توسط <الفي...> Monday, February 09, 2004 ........................................................................................ Sunday, February 08, 2004 ........................................................................................ Saturday, February 07, 2004
● ديروز رفتيم ديدن پدربزرگ.
........................................................................................پدربزرگ آروم، مهربون و دوست داشتني ... چقدر زود چهار سال تموم شد ... دلم برات تنگ شده پدربزرگ جونم. يادش بخير اون روزا كه بچه بودم و مي خوندم: ... پدربزرگ كه پيره الهي هرگز نميره ... آخه فكر مي كردم شعرش راسته ... بيست سال گذشت تا فهميدم همه اين حرفا كـَشكه. □ نوشته شده در ساعت 1:54 AM توسط <الفي...> Thursday, February 05, 2004
● من به بركت دوستاي خيلي خوبي كه دارم ديروز و امروز رو زندگي كردم.
........................................................................................ديروز و مراسم Cheer Up كنون: از پرترافيك ترين مسيرهاي موجود رفتيم و من تمام طول راه يه نفس فـَك زدم تا مسير كوتاه تر بشه ( D: ) كافه عكس كه يه عالمه عصار داشت ... جزوه هاي رنگارنگ Spanish ... بازهم پاي زردآلو اسكان اما اين دفعه توي جعبه مثل بچه آدم! و از همه هيجان انگيزتر يه جعبه شكلات Rocher ( :* ) امروز هم كه ديگه همش هيجان انگيز بود: از صف سينما فرهنگ شروع شد و به همون صف هم ختم شد ... از دستائي كه رو هوا مونده بودن تا سرزمين عجايب امروز و جام جم ديروز ... از چاي توي سرماي لواسان تا ميلك شيك نسكافه Hot Chocolate ... از اصرار براي موندن و دليل آوردن براي رفتن. مي دوني رضا بزرگترين ضعف من همين بغض كردنمه! امشب دوبار بغضم گرفت اما به يـُمن حضور تو و اشتياقت براي ديدنش، هر دو دفعه قورتش دادم D: به نظر خودم اين عالـــــــــــــــــيه! ;) □ نوشته شده در ساعت 10:47 AM توسط <الفي...> Tuesday, February 03, 2004
● آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش □ نوشته شده در ساعت 10:33 PM توسط <الفي...>
● وبلاگ قضا به جا مي آورم بر من واجب!
........................................................................................درد ِ گردن بد درديه، بــــــــــــــــــد! مي ترسم آخرش مجبورشم از اين قلاده پهناي آرتروزيا، ببندم گردنم! ******* با نجيب زاده در صلح بسر مي برم ;) شرطي شدم تا وارد كلاس ميشم خودم عين بچه خوبا مي شينم رديف اول! ( اَی چـِندش ) هفته ديگه امتحان دارم. يكشنبه گفت قـبـــولي! هي هي ... من كه تصميم نداشتم درس بخونم، با اين حرفش هم ديگه عــــــمري برم سراغ جزوه هام D: ******* امروز صبح روي چمن هاي اطراف بزرگراه آب يخ بسته بود. اونقــــــــــــــده دلم جاده چالوس خواست ... دلم خواست توي جاده باشم، ماشين آروم حركت كنه و من بي هيچ حرفي فقط تماشا كنم و براي خودم خيال بافي كنم. توي رويا زندگي كردن كه قدغن نيست، هست؟ مي دوني همه چيزو ازم گرفتن حتي شهامتمو. يه موقعي خيلي كله خر بودم اما الان عين موش ترسو شدم، با كوچكترين صدائي از جا مي پرم... □ نوشته شده در ساعت 12:18 AM توسط <الفي...> Saturday, January 31, 2004
● ديروز: بعد از سه ماه و پنج روز
........................................................................................= اِه ... اين چرا عين سنگ سفت شده؟؟؟ چرا اينقدر پيچيده اين ور؟؟؟ و طفلكي ترين من، با يه سردرد وحشتناك برگشتم خونه در حاليكه به هفته اول ارديبهشت فكر مي كردم كه باز روز از نو روزي از نو! خود ِ سگـش كه حرف نمي زنه اما اون زنيكه گفت يه كار كوچيك داره! □ نوشته شده در ساعت 10:27 PM توسط <الفي...> Thursday, January 29, 2004
● اصولاً عابر بانک بســــــــــــــیار وسیله خوبیه و البته در دیزی هم بازه اما چه عرض کنم از حیای گربه!
........................................................................................آقاهه توی bossini هم خیلی گــُل و خوش اخلاق بود که شده بود مدل واسمون ... عینک آفتابی Mango هم ظاهراً قسمت نیست بخرم ... هـــــــــــــوم، خدارو چه دیدی اومدیم یهوئی کادو گیرم اومدش D: مناسبت هم در بیش داریم اوووووووف! اونم نه یکی دوتا! پای زردآلو اسکان هم خیلی خوبه بخصوص اینکه صبحانه نخورده باشی تازه بعدش هم جام جم رات ندن در جهت ترویج سنت حسنه ازدواج!!! ( یادم باشه این بار بابامم ببرم جام جم!) میگما اسمتو عوض کن بذار کـَنـِه! این پشتکارت و یه نفس R.G گفتنت منو کشته! اما خوب چند پله نزدیک تر کردیمون به بهشت و کلــــــــــــــی هم شادمون کردی. اجرت با حوری های زمینی! تازه موکاش هم خیلی چسبید ;) □ نوشته شده در ساعت 11:46 AM توسط <الفي...> Wednesday, January 28, 2004
● حالـم خـــــــــــــــــیلی بده ...
........................................................................................خسته شدم ... ... دعا کن تا فردا پـُف چشمام بخوابه، OK؟ □ نوشته شده در ساعت 10:13 AM توسط <الفي...> Tuesday, January 27, 2004 ........................................................................................ Monday, January 26, 2004
● من شكوفائي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم،
........................................................................................و ندائي كه به من مي گويد: " گرچه شب تاريك است دل قوي دار سحر نزديك است. " حميد مصدق □ نوشته شده در ساعت 11:15 PM توسط <الفي...> Sunday, January 25, 2004
● برای اینکه دست خالی برنگردید تجسم بفرمائید سیاوش قمیشی به سبک سندی، بندری بخونه و خوب از اونجائیکه بندری بدون قـِـر معنی نداره همچین بلرزونه و بجنبونه!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:35 AM توسط <الفي...> Saturday, January 24, 2004
● چراغ هاي رابطه چلچراغ است!
........................................................................................آنان كه نمي توانند ببينند هم مشكل خودشان و ميدان ديدشان است ... اصلاً همان بهتر كه هيچ وقت نبينند! □ نوشته شده در ساعت 12:33 AM توسط <الفي...> Thursday, January 22, 2004
● مزایده عمومی
........................................................................................به کسی که بتونه به تمیزترین شکل ممکن مخ مامان منو بزنه و ببرتش یه فالگیر خـــــــدا هدیه نفیسی به رسم یادبود دو دستی تقدیم می گردد! این مزایده فقط یه شرط داره: فالگیر مورد نظر باید به آن مرتبه از خدائی رسیده باشه که بتونه به مامانم بگه من چی می خوام، اگه به خواستم نرسم چی میشه و چقـــــــدر هم گناه دارم! حالا اگه نکته آخرو نگفت اشکال نداره اما دوتای اول رو حتماً باید بگه! پیشاپیش از زحمات شما مرسی :) □ نوشته شده در ساعت 2:39 AM توسط <الفي...> Wednesday, January 21, 2004
● كاشكي ديگه هيچ روزنامه اي چاپ نمي شد.
........................................................................................كاشكي من عين پاپاي با يه برگ اسفناج قوي مي شدم و ديگه از هيچي نمي ترسيدم. كاشكي اين قدر دوسم نداشتن. كاشكي مي فهميدن چقــــــــــــــدر غصه تو دِلـَمه. كاشكي مي فهميدن ايني كه حرف نمي زنه و همش تو خودشه، قد يه دنيا گِـله داره. كاشكي مثل زيباي خفته به يه خواب عميق، خيـــــــــــــــلي عميق مي رفتم. □ نوشته شده در ساعت 1:48 AM توسط <الفي...> Tuesday, January 20, 2004
● After
........................................................................................شرمنده شدم اســـــــاســـــــی! یه نفس جیغ جیغ کردم و غـُر زدم، آخرش هم جایزه گرفته شدم!!! اونم چه جایزه جیگری D: □ نوشته شده در ساعت 10:07 AM توسط <الفي...> Monday, January 19, 2004
● Before
........................................................................................طفلكي ترين! دلم برات مي سوزه، يه آشي برات پختم روش سه وجب و نيم روغن داره! □ نوشته شده در ساعت 9:04 PM توسط <الفي...> Sunday, January 18, 2004
● باز این مردک منو برد ردیف اول نشوند!
لجم می گیره، می بینه سگ میشم هی منت کشی می کنه. بیچاره مریضه دیگه، کاریش نمیشه کرد! نازنین هم که از دهنش نمیفته! به جاش منم رفتم Reading جواب دادم پوزشو زدم( ایـــــــــــــــول به خودم :* ). بعدش هم که کلی ازم تعریف و البته تشکر کرد، هیجام حسابش نکردم! حتی نگاهش هم نکردم ( بیشتر ایـــــــــــــــول به خودم :* ). دلم خنک شد اوووووووف! □ نوشته شده در ساعت 10:52 AM توسط <الفي...>
● هــــــــــــــــــوم ... آدم از آفریقا چی سوغاتی گیرش بیاد خوبه؟؟؟
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:46 AM توسط <الفي...> Saturday, January 17, 2004
● رسم زندگی همینه:
یکی با حضرتش و هـِدبنگ زدنش کیفور میشه (!)، یکی با ویوالدی و چهار فصل زدنش. یکی هم هست که این آقاهه دیــــــــــــــونـــــــــــــــش می کنه! □ نوشته شده در ساعت 7:39 AM توسط <الفي...>
● چــــــــــــــقدر عمر خوشی کـَمه!
........................................................................................من باز مجبورم invis بیام! :(( □ نوشته شده در ساعت 7:30 AM توسط <الفي...> Friday, January 16, 2004
● تولد تولد تولدت مبارك، مبارك مبارك تــــــولــــــدت مبـــــارك:*
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 9:38 PM توسط <الفي...> Wednesday, January 14, 2004
● بی زحمت در دستگاه شب پره خوانده شود!
حضرتش می فرماید: این دل عاشق من عاشقته هنوزم نمی دونی عزیزم چی آوردی به روزم عاشقتم هنوزم حضرت شهرام شب پره □ نوشته شده در ساعت 9:26 PM توسط <الفي...>
● ميان ماندن و جنگيدن با منطق، رفتن و جنگيدن با دل كدام را انتخاب كنم كه هر كدام دردي است جانكاه براي روح خسته ام؟
........................................................................................ميان داشتن و نداشتن من البته اولي را برمي گزينم حال آنكه آنان بي خبر از همه جا، حكم به رفتن مي دهند. من ميان آفتاب و مهتاب چه ناتوان مانده ام! □ نوشته شده در ساعت 1:19 AM توسط <الفي...> Tuesday, January 13, 2004 ........................................................................................ Monday, January 12, 2004
● ديشب عمه ام بود با بنده دوئت " توي ده شلمرود " داشت!
اصولاً " حسني نگو بلا بگو ... " آخرش به اينجاها ختم ميشه! حيف يه تلفن مهم از آفريقا داشتيم و من شوت شدم بيرون والا كه ... □ نوشته شده در ساعت 8:43 PM توسط <الفي...>
● هنوزهم بهترين روز زندگيم روز تولد تو و بهترين اتفاق زندگيم به دنيا اومدن توئه.
........................................................................................تولدت مبارك گل ِ ياس من :* □ نوشته شده در ساعت 8:43 PM توسط <الفي...> Sunday, January 11, 2004 ........................................................................................ Saturday, January 10, 2004
● تازه خبر نداری آکادامی قراره امسال توی 76 امین مراسم اسکار، به پاس یک عمر فعالیت هنری ازم قدردانی کنه!
........................................................................................پ.ن: !Knock the wood □ نوشته شده در ساعت 7:48 AM توسط <الفي...> Friday, January 09, 2004
● این پرنده مهاجر همیشه عاشق پرواز حالا با بالی شکسته می خونه چه غمگین آواز
........................................................................................توی یک هجرت جمعی دست بی رحم یه صیاد اونو از جفتش جدا کرد با تنهائی آشنا کرد ... □ نوشته شده در ساعت 4:53 AM توسط <الفي...> Wednesday, January 07, 2004
● خـــدا جونم چقدر ديگه بشه ديگه بَسَمه؟
........................................................................................اگه مي خواستي خوبم بشه هم به اندازه لازم و كـافــي شد. من كه دارم عيوب رو هم از رو مي برم! ديگه سُك سُك، قـبـول؟ □ نوشته شده در ساعت 12:00 AM توسط <الفي...> Tuesday, January 06, 2004
● بهترينم، برايت همه خوبي هاي دنيا را مي خواهم.
........................................................................................نخواهم بود اما لحظه لحظه اش را با ذره ذره وجودم حس خواهم كرد. به اميد روزي كه با خيال آسوده باشم. □ نوشته شده در ساعت 2:09 AM توسط <الفي...> Monday, January 05, 2004
● الان حس سيندرلا رو دارم قبل از اينكه پري مهربون با عصاي جادوئيش ظاهر بشه. همون موقع كه فکر می کرد لباس نداره و نمي تونه بره مهموني پسر حاكم. همه رفته بودن، اونم در حاليكه خيلي ناراحت بود و به دورنماي قصر نگاه مي كرد، دل خودشو خوش مي كرد كه : " مگه اين مهموني چي هست، هر چی باشه به نظر من خسته كننده است. حوصله آدم سر میره! " اما بلافاصله بعدش طاقت نياورد و در حاليكه آه مي كشيد گفت: " ولی بايد خيـــــــلي جالب باشه! "
........................................................................................آ آ آ آ آ آ آ آه! پ.ن : به منظور وفادار موندن به نسخه اصلی کارتون محبور شدم بعضی جاها رو یه نـَمه تغییر بدم. اوچیک جناب دیزنی هم هستیم ;) □ نوشته شده در ساعت 1:10 AM توسط <الفي...> Sunday, January 04, 2004
● شب برفي خـــــــيلي خوبي بود .
........................................................................................به هر زحمتي بود، با كمتر از يك ساعت تاخير، خودمونو رسونديم ... خودمونو رسونديم تا يك شب به ياد موندني رو توي تقويمامون ثبت کنیم ... سه تا تولد رو جشن گرفتيم و خنديديم ... پنج نفر حاضر، يك نفر غايب ... يه شب هم كه بعد از مدتها هيچ كس عجله نداشت براي رفتن، يكي مون نبود! دلم مي خواد هيچ وقت غايب نداشته باشيم. الان خيلي وقته كه نشده با خيال راحت هممون باشيم. ديشب از اون شبائي بود كه دلم نمي خواست تموم بشه. دوست نداشتم برگردم خونه. دلم نمي خواست دوباره نازنين ِ مامان بابام بشم ... من دلم مي خواهد خودم باشم، خود ِ حقيقيم نه اوني كه اونا دوست دارن! □ نوشته شده در ساعت 4:06 AM توسط <الفي...> Saturday, January 03, 2004 ........................................................................................ Thursday, January 01, 2004
● فقط برای خودیا (بقیه واجدین شرایط به خودشون نگیرن Plz) :
........................................................................................به خدا سال دوازده ماه داره! بعدشم مگه ماه قحطه که همه رو ول کردین چسبیدین به این دی !!! اَه اَه اَه ... آخه اینم شد ماه واسه تولد! پ.ن : این به همه اونائی که تا حالا به شهریور گفتی دَر D: □ نوشته شده در ساعت 10:19 PM توسط <الفي...>
|