| ||
|
Sunday, August 31, 2003
........................................................................................ Saturday, August 30, 2003
● حالا که کار تو شده پر از نیرنگ و ریا
........................................................................................حالا که دل تو شده فرسنگها دور از خدا به من نگو دوست دارم ... که باورم نمی شه نگو فقط تو رو دارم ... که باورم نمی شه □ نوشته شده در ساعت 6:56 AM توسط <الفي...> Thursday, August 28, 2003
● پنج شنبه از اون روزای دوست داشتنی بود.
........................................................................................بعد از یه صبح پر از خرید، رفتم یه جای خوب... مدرسه رو خیلی دوست داشتم، بچه هاش هم همین طور... خیلی وقتا فکر می کنم کاش همون جا مونده بودم. اون سال خیلی سال سختی بود برای من، اما هر روز صبح با شور و شوق می رفتم و تا آخر روز هم گذشت زمان رو حس نمی کردم ( کاملاً برعکس این روزا! ). از اون روزا خاطراتش مونده و البته دوستی های با ارزشی که برای من خیلی اهمیت دارن و به واسطه داشتنشون به خودم می بالم. سارا جونم تولدت خیلی مبارک :) □ نوشته شده در ساعت 9:53 PM توسط <الفي...> Monday, August 25, 2003 ........................................................................................ Thursday, August 21, 2003 ........................................................................................ Wednesday, August 20, 2003
● مسافرت نرفتم اما عوضش رفتم یه جای بهتر...
........................................................................................کانون فارغ التحصیلان دانشکده فنی یه جلسه پرسش و پاسخ با عوامل فیلم روزگار ما، بعد از نمایش خود فیلم گذاشته بود. من اون موقع به اکران عمومی فیلم نرسیده بودم و برنامه امروز واقعاً سهم من بود! خیلی خوب بود و تفکر برانگیر... یه جورائی احترامی که برای خانوم بنی اعتماد قائل بودم بیشتر شد. جای دوستان هم به شدت خالی :) □ نوشته شده در ساعت 1:05 PM توسط <الفي...> Tuesday, August 19, 2003
● خیام اگر ز باده مستی خوش باش
........................................................................................با ماهرخی اگر نشستی خوش باش چون عاقبت کار جهان نیستی است انگار که نیستی چو هستی خوش باش پ.ن : چطور بود؟ ;) □ نوشته شده در ساعت 10:43 AM توسط <الفي...> Monday, August 18, 2003
● وقتی همه چی خوب باشه منم خوب میشم.
........................................................................................میرم پایتخت. بعد هم فقط به عشق جام جم و با هم بودن و اینکه تو هوس کیک شکلاتی کردی یه عالمه برای تاکسی وامیستیم :) حرف می زنیم، می خندیم، فیلم تحلیل می کنیم و کمی هم آدما رو ;) کافه لاته و کیک شکلاتی... هزاری های سبزی که بوی قهوه می گیرن... و خنده های از ته دل... همه اینا بهم میگن زندگی شیرینه هر چند بعضی وقتا از اون وری میشه، ولی اینا رو هم داره! اونقدر همین دو ساعت خوش اخلاقم کرد که سیم صِدام هم یه کمی وصل شد، البته به همراه پارازیت های لازم ;) □ نوشته شده در ساعت 10:40 AM توسط <الفي...> Sunday, August 17, 2003
● ايتاليائي جونم، سفرت بخير :-*
به زودی می بینمت، قول می دم :-) □ نوشته شده در ساعت 11:03 PM توسط <الفي...>
● بعضی وقتا یه چیزای غیرمنتظره، به ظاهر ساده، اما با ارزش کاملاً از این رو به اون روت می کنند، یه روز خاکستری رو برات رنگی می کنند.
........................................................................................امروز صبح از خواب که بیدار شدم، حسم خاکستری بود... این حس خاکستری معمولاً تنها نیست. اول صبحی کلی برام مهمون آورده بود. یه بغض گنده! که خوب اونم به یُمن استعداد عظیمم با ارکستر باشکوهش نواخت و الحق هم که امروز Masterpiece اش بود! اشکائی که همین جور بی صدا راه افتادن! هر چی باهاشون دعوا کردم که آخه الان وقتش نیست، با چشمای متکائی نمی تونم برم شرکت!!! فایده نداشت. توی بی صدا اشک ریختن هم که دکترا دارم... همین که رسیدم شرکت رفتم سراغ اون دفتر کذائیه. نوشتم و نوشتم و نوشتم... کلمه پشت کلمه می اومد و حرف پشت حرف... اونقدر بغضمو خوردم که سیر سیر شدم... چند بار به سرم زد پاشم بزنم بیرون... برم پیش بابا، تو چشاش نگاه کنم و حرف بزنم. بهش بگم حالا می خوام، تصمیم خودمو گرفتم، الان می خوام برم! اما بازم ترسیدم. بازم حرف نزدم!!! شب توی ترافیک شلوغ کردستان، همش این تو کله ام می چرخید: ... همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم... وقتی رسیدم خونه و کارت پستالتو روی میزم دیدم، پوووووووف! به همین شدت، همه چی برگشت :) خیلی به موقع بود، خیلی خیلی... مرسی، یه مشت! اگه خواستی می تونی ادعای پیغمبری کنی D: این کارتِ کم معجزه نبود برای امروز من ;) پ.ن : دیگه کوپُنات تا آخر امسال تموم شد از بس تحویلت گرفتم امشب ;;) □ نوشته شده در ساعت 11:00 AM توسط <الفي...> Thursday, August 14, 2003 ........................................................................................ Wednesday, August 13, 2003
● در اشاره به پستهای اخیرت چه Online و چه Offline:
........................................................................................ای بابا... ای بابا... ای بابا ! □ نوشته شده در ساعت 11:21 AM توسط <الفي...> Monday, August 11, 2003
● حالا من که جای خود، دختر نارنج و ترنج هم عُمری ازت نمی رنجه ;)
........................................................................................پ.ن:فکر کردم این موثرترین راه جواب دادنه P: □ نوشته شده در ساعت 10:29 AM توسط <الفي...> Saturday, August 09, 2003
● بعد از تقریباً دو سال جدائی یا شایدم یه جورائی تبعید رفتم، دیدم، لذت بردم.
........................................................................................یه عالمه خاطره برام زنده شد... یاد روزای بارونی، آفتابی، سرد، گرم... یاد یه عالمه آدم، دوست، آشنا... یاد خنده، قهر، آشتی... یاد تو یاد با تو بودن، با تو رفتن، با تو دیدن! □ نوشته شده در ساعت 9:11 AM توسط <الفي...> Thursday, August 07, 2003
● - صبح با پلک هائی که هر کدوم اندازه یه متکا شده بودن، در کمال اعتماد به نفس، رفتم بانک! این بانکِ هم کشته خودشو با این سیستم مکانیزش. علافی اش از انواع مشابهش بیشتره. نفر 135ام بودم و 40 نفر جلوتر از من بودن!!!( خوب این خودش خیلی تو روحیه آدم اثر بد میذاره وقتی بفهمه توی یه صف نفر چهل و یکمه :O ) روی صندلی نشستم و منتظر شدم.کلی حوصله ام سر رفت. البته بماند یه چشمه هم قایم موشک بازی داشتم که با یه بابائی چشم تو چشم نشم! اصلاً حسش نبود که با این شوتُفسکی سلام علیک کنم. خوشبختانه به خیر گذشت. بعد از دقیقاً یک ساعت رسید به شماره 123 !!! داشتم خودمو دلداری می دادم که دیگه چیزی نمونده، همش 12 نفر مونده، که یهو یه پسره اومد نشست صندلی بغلی و بعد از دو سه ثانیه گفت شماره شما چنده؟ تو دلم گفتم آخه شماره من به چه دردِ تو می خوره ؟ اینم مدل جدیده!!! با کلی اکراه و خیلی خفن جدی گفتم 135. اونم فیش خودش رو گرفت طرفم و گفت: " این 126، مال شما. من آشنا داشتم دادم کارمو انجام بده. دیدم خیلی وقته نشستین گفتم مال شما باشه! " بعد هم پاشد و رفت!!! نه، مثل اینکه تو دنیا هنوز هم آدم خوب پیدا میشه. کسی که بدون هیچ چشم داشتی برای جبران، بخواد کمکت کنه! سوت ثانیه بعد هم شماره رو خوندن.
........................................................................................دم باجه به آقاهه گفتم می خوام حسابمو ببندم. گفت چرا؟ چون شلوغ بود؟ فقط امروز این جور بود. گفتم نه یه روز دو روز نداره، همیشه همینه. یه بار دیگه هم همین طوری علاف شدم، دیگه نمی خوام. خلاصه حسابی رو که یه جورائی خیلی دوسش داشتم بستم رفت. اصرارهای مسؤل باجه هم هیچ تاثیری نکرد. وقتی اومدم خونه دلم برای دفترچه اش تنگ شد اما خودم افتتحاش کرده بودم خودم هم باید می بستمش. همین مهمه. خودم باید بخوام! - بعد از سه هفته رفتم شهر کتاب. وااااااااااااای که بعضیا چه گوگولی شدن، مورچه روی کلشون بُکس و بات می کنه ( D: ) یه عالمه شارژ شدم با اون چوبیه. هم خودش هم اشانتیوناش! هنوز هم دارم ذوقشونو می کنم. یه دنیا مرسی و اینا :) من عاشق کارهای چوبیم. یعنی اگه روزی روزگاری پدر ژپتو رو یه جا گیر بیارم عُمری ولش کنم. همچین خِفتِشو می چسبم اساسی ;) □ نوشته شده در ساعت 7:20 AM توسط <الفي...> Wednesday, August 06, 2003
● ها ها...
........................................................................................سِت كامل اون اتود چوبي هاي Faber Castle ( اتود- خودكار- روان نويس ) رو كادو گرفتم! يه مُشت خوش به حال خودم شد D: □ نوشته شده در ساعت 2:14 AM توسط <الفي...> Monday, August 04, 2003
● نه عاشق شدم، نه كسي رو دوست دارم!
........................................................................................اين جور كه پيش ميره از همه اونائي كه دوسشون داشتم هم داره بدم مياد. خيالت راحت شد؟ ديگه بي زحمت دست از سر كچل من بردار. همه دنيا هم مال خودت! □ نوشته شده در ساعت 2:10 AM توسط <الفي...> Sunday, August 03, 2003
● ميگما باز اين شعر لازم شد ;)
گر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد گو تو خوش باش كه ما گوش به احمق نكنيم □ نوشته شده در ساعت 10:06 PM توسط <الفي...>
● چرا این قدر خودتو خراب می کنی؟
با این جور حرف زدن داری همین جور، یواش یواش، ازم دور و دورتر میشی. دلم می سوزه. یه کم به خودت بیا. حیفه، به خدا حیفه! همش با خودم میگم چرا... چرا... چرا؟؟؟ می دونم " نرود میخ آهنی در سنگ " اما می خوام حداقل اینجا بگم. تو که نمی فهمی! اما می گم که خودم، هیچ وقت، یادم نره! راست گفت اونی که اینو گفت: من گمان می کردم، دوستی همچون سروی سر سبز، چار فصلش همه آراستگی است... □ نوشته شده در ساعت 12:07 PM توسط <الفي...>
● گمونم همه چيز با بازی استريندبرگ شروع شد، نه؟
بازی استريندبرگ بازی استريندبرگ بازی استريندبرگ . . . اصلاً برای همينه که رضا کيانيانرو دوست دارم! □ نوشته شده در ساعت 11:31 AM توسط <الفي...>
● ای کسانی که ايمان آورديد، بدانيد و آگاه باشيدکه همانا قهوه اشکال شرعی دارد خَفَـــــــن!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:26 AM توسط <الفي...> Saturday, August 02, 2003
● پیاده روی که به سینما ختم شد. البته با چاشنی آشپز چپ دست با اون رکورد نفسش که خیلی هم چسپید. The Mothman Prophecies کاملاً یه دفعه ای. خوب بود، به یه بار دیدن توی سینما می ارزید. فقط فکر کنم اون آقاهه با دو تا خانوم همراهش آخر هم نفهمیدن فیلمِ فرش باد نیست!!!
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 4:09 AM توسط <الفي...>
|