Alfie Atkins



Tuesday, April 29, 2003

تا اطلاع ثانوي :

اي خـــــــــــــــــــــــــدا !




........................................................................................

Monday, April 28, 2003

ميگما خيلي كيف داره آدم تكليف خواب مردم رو تعيين كنه ها D:




ساعت 3 بعدازظهر ديروز - شركتِ @&%$#

الان اعصابم خورده خاكشيره! همه چي بهم ريخته، اين پا درد مسخره هم كه شده قوز بالا قوز، ول كن من نيست! اَه... لعنت به همه چي! لعنت به اين زندگي! لعنت به محبتي كه اونقدر قلمبه شده كه پدرمو در مياره! ولم كنيد! نمي خواهم! بگذاريد راحت زندگيمو كنم! دست از سرم برداريد! من نخواهم بيائيد بايد كيو ببينم؟؟؟ زنگ زدم ميگم لطفاً نيا! ميگه اِلا و لِلا ميام! عجيبه ها! بابا جون من اينجوري ناراحتم! اينجوري خاطرات بدي برام زنده ميشه! آخه چرا نمي خواهيد بفهميد: نـــــــمـــــــي خـــــــواهـــــــم... (بي زحمت با صداي بلند بخوانيد D: ) به درك كه ديره! به جهنم كه همه جا تاريكه! حالا كه اينجوره من مي خواهم خفاش شب و نصفه شب و هر كوفت زهرماري بدزدتم، سرمم بذاره لب جوب بيخ تا بيخ بِبُره، از دست اين همه دلسوزي و مهربوني راحتم كنه! اَه...




● هيچ سر در نميارم!
اين مردك اگه يه جلسه از من درس نپرسه اون روزش روز نمي شه! خفه ام كرده! چه معنـــــــي داره هر دفعه هر دفعه من بايد Reading جواب بدم؟؟؟ كاش به همين جا ختم ميشد. اين جريان روزه، شب هم كه توي خواب آرامش ندارم، خواب مي بينم ازم Writing مي خواهد منم هرچي ميگردم پيداش نمي كنم! خيلي خوشم مياد ازش، تِپ و تِپ هم بايد ببينمش!




........................................................................................

Sunday, April 27, 2003

:These Are The Same

گودزيلا = خوب زيلا = زيلا خوبه = ...





........................................................................................

Friday, April 25, 2003

جمعه:

ايتاليائي جونم امروز خيلي جات خالي بود! بعد از مدتها دور هم جمع شديم.
ناهار جام جم، کافي شاپ هم فرشته، با دو نوع منو، که يکيش گويا (همون overall خودمون) بود!
طبق معمول موضوع جلسه برنامه ريزي خفني براي مسافرت بود! پروژه جديد ترکيه است و ظاهراً اين دفعه قضيه جديه!!! اگه مي تواني براي اواخر مرداد خودتو برسون;)




........................................................................................

Thursday, April 24, 2003

● طفلکي مامانم، اون قدر ديده من توي عالم هَپَروتم که کامل ازم نااميد شده! برام کتاب واقعيت درماني خريده!!! ميگه تو که کتاب مي خوني، اينم بخون، خوبه!!!





پنجشنبه:

اوووووووووه! چقدر تـــــــوپ بود!

صبح:
وسط ملافه ها و تلفني که اصلاً حوصله شو نداري و بايد به اندازه چهار ماه حرف بشنوي!

ظهر:
مثبت منفي اي که اشتباه شد و از دبيرستان دخترونه سر در آورديم!
پارک قيطريه!
ناهار: رستوران چيني
عين توي فيلما شده بود! دو نفر با هم ميرن رستوران چيني يا ژاپني (يکي از اين دوتا، اين که کدومشون باشه در اصل ماجرا زياد تاثيري نداره!) يکي از اين دو نفر که خوب بلده با Chopstick غذا بخوره به سادگي تموم مشغول خوردنه و اون يکي هم بعد از کلي تلاش بي فايده فقط داره اينو تماشا ميکنه! و تازه اون اولي هم هي ميگه چرا تو غذا نمي خوري!بخور، اون قدر خوشمزه است!
بازارچه خيريه و کمک هاي بسيار زياد از نوع آب آلبالو، شعله زرد و يه کادوي تولد کاملاً بداهه! ( فقط حيف که قدرش دونسته نشد!!!)
شهر کتاب عزيز و بوف کور از نوع کاملاً زير خاکي، ماه مستقيم رفت و مفاهيم و رويکردها در آخرين جنبش هاي هنري قرن بيستم که بالاخره بعد از قرون متمادي خريده شد!

عصر :
درکه با رودخونه اي که صداش خيلي بلند بود و متاسفانه باتري Remote اش هم تموم شده بود!
يه merci جانانه قرمز از يه دشمن ميوه که رنگ ماشينش هم پريده بود! ( D: )
خيلي خيلي خيلي مرسي!

پ.ن: با تشکر از حضور مثبت آقاي آيکون!




........................................................................................

Tuesday, April 22, 2003

........................................................................................

Monday, April 21, 2003

● اين سومين دفعه ايه كه بي خبر مياد! کاملاً شوك برانگيز! يعني مي دونم كه بايد بياد اما نه اين قدر زود، زودتر از اون موقعي كه انتظارشو دارم! هر بار كلي غافلگيرم مي كنه. از بس هوله اين بشر! هميشه قبل از اومدنش يه حسي بهم ميگه كه ديگه وقتشه، آماده باش! خوب منم انتظار اومدنشو دارم اما حداقل با يكي دو روز تعجيل نه اينجوري يهو يه هفته زودتر! با اين برنامه ريزيش ميزنه تو كاسه كوزم! اَه اَه اَه... كلي براي خودم نقشه كشيده بودم، يه عالمه كار مي خواستم بكنم، يه عالـــــــمه! همه چي رو گذاشته بودم براي همين هفته آخر! اما فعلاً نميشه! بايد باهاش مدارا كنم! بايد صبر داشته باشم! آخه راستش نميشه هم نباشه! يه جورائي بودنش برام لازمه! خلاصه كه بايد باشه! نمي دونم... علاجش همون صبره! صبر صبر صبر...




........................................................................................

Sunday, April 20, 2003

هيچ نمي فهمم اين کتاب فارسي منو کي برداشت؟؟؟

تا پيدا شدن کتاب فارسي کلاس تعطيل است!





........................................................................................

Saturday, April 19, 2003

حسنک مورد نظر در دستش نمي باشد!
اون قدر شماره گيري نمائيد تا به نتيجه مطلوب برسيد!


براي اينکه حوصله تون هم سر نره يه صدا به دلخواه خودتون در بياريد! قول ميدم دفعه آخر باشه!

فردا درس جديد رو شروع مي کنيم:
کوکب خانوم! D:




........................................................................................

Friday, April 18, 2003

● نخيـــــــــــــر! مثل اينکه اين زبون خوش حاليش نميشه!

حسنک هيچ معلوم هست کدوم گوري هستي؟؟؟

با عرض پوزش، زحمت صدا رو اين بار هم خودتون بکشيد!




........................................................................................

Thursday, April 17, 2003

محض خالي نبودن عريضه، فارسي دوم دبستان رو مرور مي کنيم:

حسنک کجائي؟؟؟

تعيين نوع صداي مربوطه با خودتان مي باشد!





........................................................................................

Monday, April 14, 2003

● بعد از يه جنگ جانانه اونم صبح كله سحر، يه شب خوب حقته!
شبي با جام جم و بازهم اينك آخر زمان! اما اين دفعه يه فرق اساسي داشت و اونم اين بود كه عين اين بچه زرنگا فيلم نامه رو خـــــــوب جويدم بعد رفتم سينما. حداقلش اين بود كه فهميدم چه چيزاهائي رو سانسور كردن D:

خيلي سخته كه جلوي زبونتو بگيري و يه عالمه ابراز احساسات رو به خاطر رعايت مسائل امنيتي تو دلت نگه داري و بذاريشون براي يه فرصت مناسب! فرصت مناسبي كه حتي مي تونه توي دستشوئي فراهم بشه! اما خوب خيلي كم بود چون اونجا هم آدم نمي تونه به اندازه كافي تنها باشه!




........................................................................................

Sunday, April 13, 2003

...
پنهان كردم
در خاكستر غم
آن همه آرزو
دل ديوانه!
...





........................................................................................

Saturday, April 12, 2003

● وقتي آدم از ديش ماهواره به جاي بند رخت استفاده كنه واضحه كه همه كانالا يا حذف ميشن يا احتياج به Pin Code پيدا ميكنن!!!




● دوباره تنفر برگشته... دوباره داره از زير خاكسترا در مياد. اما آخه الان يه كم زوده. گذاشته بودمش براي بعدترا... تازه اين فقط يه گوشه اشِ . حالا حالاها مونده تا اون كوه گندهه آتشفشاني كنه! فعلاً فقط يه اژدهاي خفته است كه هر از گاهي با نفساش يه كم آتيش ميده بيرون!

دوباره اون حس بَده كه يه چند وقت بود مرده بود برگشته! دوباره كابوسا شروع شدن! دوباره اومدن سراغم... سر و كله اشون كاملاً تصادفي پيدا شد. همش از يه سوتي شروع شد، يه سوتي به نفع من! خدا اينجوري آدمو ضايع ميكنه! اينجوري دست آدمو رو ميكنه! خودم شنيدم، با همين گوشاي خودم. شنيدم كه چي گفت، با چه لحني هم گفت! آخ كه حالم از آدماي دورو به هم مي خوره! تو چشام نگاه ميكنه، قربون صدقه ام ميره، ميگه تو از بقيه برام با ارزش تري، اما بعد اون حرف رو ميزنه... وقتي به روش آوردم، دستپاچه شد! اونقدر هول شد كه الكي شروع كرد به آسمون ريسمون بافتن! از يه چيزاي بي ربطي حرف زد كه نگو! داشت قضيه رو به نفع خودش برمي گردوند! اما نذاشتم! حرفمو تا آخر بهش زدم. اونقدر كم آورد كه ديگه واينستاد، با عصبانيت و دلخوري راهشو كشيد و رفت. موقع رفتن هم گفت: " هر جور مي خواي فكر كن! " يكي نيست بهش بگه آخه گلابي! چيزي كه خودم شنيدم اونم از زبون توئي كه كلي ادعات ميشه كه ديگه شك كردن نداره! تازه خوبه شاهد هم دارم!
منم از سلاح خودش بر عليه خودش استفاده مي كنم!
بچرخ تا بچرخيم!




........................................................................................

Friday, April 11, 2003

...
آن گل سرخي که دادي
در سکوت خانه پژمرد

آتش عشق و محبت
در خزان سينه افسرد
...





........................................................................................

Wednesday, April 09, 2003

آخه يکي نيست بگه بيکاري بچه!
من طفل معصوم بايد جواب همه رو بدم!!! حداقل از قبل هماهنگ مي کردي بابا جون! يه سوتي، بوقي، چيزي!!! همين جور يهو بي خبر که نميشه!





● هيجي مثل اون فاله نبود! كاملاً شوك برانگيز بود، البته بماند كه اصلاً به روي خودم نياوردم كه منم شوكه شدم. فالي كه در غياب من، براي من گرفته بشه و با اي نازنين شروع بشه!!!




● يه وقتائي خيلي دلم براش تنگ ميشه. يه وقتائي خيلي مي خواهم پيشم باشه. يه وقتائي بوش همه جا مي پيچه. يه وقتائي يه غده توي گلوم هي بزرگ و بزرگ تر ميشه. يه وقتائي با خودم ميگم كاش براي خودِ خودِ خودم زندگي مي كردم. يه وقتائي خيلي باورش مي كنم. يه وقتائي حس ميكنم همش يه روياي مخملي بوده.
اما يه وقتاي ديگه اي اصلاً دلم نمي خواهد ريختشو ببينم. حتي حوصله فكر كردن بهش رو هم ندارم. يادآوري بعضي از حرفها و كاراش اعصابم رو به هم ميريزه. وجدانم درد مي گيره. حس مي كنم همش يه كابوس وحشتناك بوده.
اگه دوبار زندگي مي كردم، اگه فقط ميشد دوبار زندگي كنم، اگه...




........................................................................................

Tuesday, April 08, 2003

● اَه ! لعنت به اين بلاگر و اينترنت مزخرف شركت! نمي دونم چشه، يه روز از تاريخ عقب! امروز چهارشنبه است اين گاگول مي نويسه سه شنبه!!!



● همين الان ديدمش... نگرانم... الان هم خيلي زودِ كه بهش زنگ بزنم... دلم شور ميزنه...
كاش خوب باشه! كاش يه شوخي باشه! كاش به اون بدي كه فكر مي كنم نباشه! كاش...



........................................................................................

Monday, April 07, 2003

● حالا كه بازار گلبول داغه پس منم مي نويسم به افتخار گلبولهاي قهوه اي D:
از الان هم بگم به هيچ سوالي در اين مورد جواب نمي دم :|




● راستـــــــــــــي استاد با يادتونه؟؟؟ همون بزه كه ادعا ميكرد همه چيز رو مي دونه و همه كار مي تونه بكنه، اما هميشه هم گند ميزد به زمين و زمان!!!




● همه جا بزرگترا به كوچيكترا ظلم ميكنن. وقتي ميگم همه جا يعني همه جا. نمونه ساده اش توي صفحه ساعته! عقربه هاي ساعت! مثلاً ساعت 12 كه ميشه عقربه گندهه عين اختاپوس خودشو ولو ميكنه رو عقربه كوچيكه، جوريكه فقط گنده رو ميشه ديد، بعد از 60 ثانيه كه خوب كيفشو كرد و گُندگيشو به رخ كشيد با اكراه خودشو يه كم ميكشه كنار و دوباره براي 60 دقيقه ديگه خودشو تقويت ميكنه و اين حلقه همچنان ادامه داره...




جمع آوري بازي : يه بازي كاملاً مناسب براي بچه هاي شيطون كه خيلي هم ريخت و پاش ميكنن. فقط حواستون باشه كه با آب و تاب تمام اونا رو دعوت به اين بازي كنيد ;)




● اولين جلسه كلاس با آقاي پتي بل، Body Language ، يادآوري خاطرات خيلي گذشته و اينكه بازم فقط ما سه تا مونديم و اينكه اصلاً جات خالي نبود، يه جات بسوزه D: (قابل توجه بعضي ها منظورم از يه جا دماغشه ها!!! )




● چند روزيه ياد صبح جمعه با شما ميوفتم. ياد آقاي مُلَوَن، ياد زرگنده و اينكه گندت بزنن زرگنده! ياد داود کَلَک، ياد مسابقه بله و نخير كه بايد جواب سوالا رو برعكس مي دادي و ياد خيلي هاي ديگه. همش هم اين صحنه مياد تو نظرم كه يه صبح جمعه بهاريه، من 8 سالمه، هممون دور ميز صبحانه نشستيم و در حاليكه كره روي نون تُست داغ مي مالم به،ماجراهاي آقاي مُلَوَن گوش ميدم...




● اَه حوصله ام سر رفته! مثلاً اول سال بايد پر انرژي داشته باشم و چه مي دونم به يه سال خوب اميدوار باشم و براش تلاش كنم و يه مشت از همين مزخرفات. اما از اين مدل زندگي به هيچ وجه لذت نمي برم. هيچم خوشم نمي ياد كه ساعتهاي مفيد و خوب روز رو اينجا، پشت ميز بشينم و خير سرم پايه هاي مملكت رو بسازم! از اين پشت ميز نشستن متنفرم! الان دقيقاً 5 روزه كه پا دردهاي وحشتناكي دارم، زانو و ساقِ پاهام بدون هيچ دليل خاصي درد بدي دارن، 8 ساعت پشت ميز نشستن هم كلافه ترم ميكنه و هم درد رو بيشتر. دلم مي خواست الان مثلاً از تجريش تا ونك رو پياده مي رفتم. عين اون موقعها كه از دانشگاه مي رفتيم تجريش، پارسيان ساندويچ سوسيس پنير مي خورديم، بعد هم اگه حسش نبود برگرديم دانشگاه، خيابون وليعصر تا ميدون ونك رو پياده گز مي كرديم. آخ كه چقدر دلم براي پارسيان تنگ شده... يادش بخير تاب سواري هاي توي پارك ملت، يادش بخير اون روزي كه بعضي ها اولش از تاب افتادن بعد هم توي بوفه دانشكده معماري صندلي از زيرشون در رفت ولو شدن رو زمين. هنوزم وقتي يادم ميوفته كلي ميخندم... يادش بخير اون روزا كه الوند كلي پاتوق بود و جاي سوزن انداختن هم نبود... يادش بخير كلاسهاي زبان C پنج شنبه ها، روزي كه سگ هم توي دانشگاه پر نمي زد اونوقت ما به عشق دور زدن ها و وِل وِل گشتن ها، همه سر ساعت 8 دانشگاه بوديم و جالب تر اينكه حتي يه پنج شنبه هم نبود كه حاضر شيم از دانشگاه رفتن بگذريم!!! يادش بخير چه مصيبت هائي كه سر ماشين بعضي هاي ديگه نكشيديم. چه تعميرگاههائي كه نرفتيم و چه تعميركارهائي كه نياورديم... يادش بخير آبميوه توچال هر چهارشنبه بعد از كلاسهاي آناليز عددي... يادش بخير اون روزائي ايتاليائي جونم مي گفت اينقدرنخند! مدرك بهمون نمي دنا... ياد اون روزائي كه سه تفنگ دار بوديم ته كلاس بخير... ياد اون روزائي كه همش تو در و ديوار بوديم هم بخير... يادش بخير چيپس و پنيرهاي آينه ونك توي روزهاي برفي، حليم هاي سيدمهدي... خلاصه كه كلي دلم تنگ شده براي اون روزا ... كلي Silver Days بودن... روزهاي طلائي هم كه ... نه نمي خواهم به اونا فكر كنم. الان فقط حس Silver Days رو دارم نه Golden Days رو!




........................................................................................

Saturday, April 05, 2003

● هي هي هي! عين اجل معلق اومده ميگه " عوض اينكه منو ضايع كني پاشو برو چهار كلمه وبلاگ بنويس! "
يكي نيست بگه من و ضايع كردن؟؟؟
هيچكس نه و من؟ اصلاً به من مياد؟؟؟
اونم چي، ضايع كردن هيچكس نه و تو؟؟؟
واااي! نــــــــه! محـــــــاله! مگه ميشه آخه؟؟؟
زبونتو گاز بگير!
بابا من كه از اول بهت گفته بودم:
I Love U!

-------

اما خودمونيما، راستشو بگو:
كي اشكاتو پاك ميكنه شبا كه غصه داري !!!
گفتم كه من نازنينِ ابي اينام ( D: )
اصلاً به من چه خودت توي راه حوصله ات سر ميره. از سر وصال تا ميرداماد رو كه مطمئنم D:

-------

اِه! راستي شانس آوردي، ديشب توي خوابم نه جنگ و خون و خونريزي بود نه بال و پر و دم و اينا... ;)

*******

توجه ! توجه! البته كمي قابلِ توجه!

يك دوره فشرده كلاس رقص عربي براي هنرجويان با استعداد و بي استعداد!
همراه داشتن شال مخصوص جهت بستن دور كمر الزامي است.

-------
در ضمن وقتي دوتا خانوم دارن راجع به يه سري مسائلي با هم حرف ميزنن يه سبيل نبايد كنجكاوي كنه! تازه اگه بهش نگفتن هم نبايد عين گوجه فرنگي بشه!

*******

صميمانه ترين تبريك سال نو رو امروز بعدازظهر دم دستشوئي در حاليكه دستگيره در رو محكم چسبيده بودم به رئيس بخش مهندسي تقديم كردم! حالا طرف ول كن هم نيست توي اين هيرو وير حال و احوال هفت جد و آباد آدم رو هم مي پرسه!!!




........................................................................................

Thursday, April 03, 2003

● ديشب بعد از مدتها تنها شدم و براي دلِ خودم اينو گوش دادم:

...
بيا بار سفر بنديم از اين دشت
زمستون باز توي اين خونه برگشت
...


خيلي دوسش دارم، خيلي خيلي...




● چند تا گوش ماهي خوشگل خريدم. اما چشمتون روز بد نبينه، خدا براي هيچکس نخواهد، يه بوي گندي ميدن، يه بوي گندي ميدن که نگو و نپرس! از روزي که رسيديم کارم شده شستن و سابيدن اينا. اونقدر بوش وحشتناکه که دفعه اول کلي اوغ زدم ( اِوا يادم رفت: گلاب به روتون! ) از اون به بعد هم براي پيشگيري دماغ گيرِ شنا ميزنم! هر بار هم که ميشورمشون کلي لجن ازشون مياد بيرون! هر معجوني رو هم که بگي امتحان کردم. سرکه، آب نمک، وايتکس، الکل، مايع ظرفشوئي، انواع پودرها... ديگه چيزي به عقلم نمي رسه. از طرفي اونقدر هم خوشگلن که عمراً بتونم ازشون دل بکنم!




........................................................................................

Tuesday, April 01, 2003

● در کل خوب بود.
شب اول از سرما بيد بيد لرزيديم!
عصر ها که کارمون شده بود وِل وِل زدن توي شهرک، روز آخر هم بعد از مدتها يه عالمه دوچرخه سواري کردم و کلي هم مسابقه دادم ;)
ديشب هم که رسيديم ازمون استقبال جانانه اي به عمل اومد و به مناست ورودمون خاموشي اعلام شد! تا کي اش رو هم نمي دونم چون اونقدر دير شد که خوابيديم.

درس هائي از سفر:

۱) کِش مَ کِش خوبه اما نه يهو سه تا اونم بعد از مدتها ;)
۲) بعضي ها اولش عذز مي خوان بعد يهو يه چيزي مي گن که آدم مي مونه باور کنه يا ... تا آخر هم عين کًنِه مي چسبن به آدم!
۳) ما که امسال چاقاله بادوم نخورديم! حتـــــــي يه دونه!!!
۴) فال ورق و اينکه اصلاً فکرش هم نکن!
۵) از همه مهمتر اينکه هيج وقت فکر نکنيد خبريه!!!
۶) بعضي مواقع دامن براي آقايون بد چيزي نيست ;)
۷) قضا بلا هر چيزي مي تونه باشه حتي آينه ماشين!




........................................................................................

Home