Alfie Atkins



Thursday, February 27, 2003

● در راستای همان کوه امروز:

1 - من نمی تونم فشار رو تحمل کنم ، فقط می تونم فشار بدم !
2 - بدترين چيزی که می تونه تو پاچهء آدم بره ، برفه !
...

*******
alfie_atkins7@yahoo.com



........................................................................................

Sunday, February 23, 2003

● خوب خانومی ِ گُل
اينهم از وبلاگ شما
همين امشب که شبی بس ميمون و مبارک بود برای من ( D: ) همه رو برات کپی کردم !
اگه با مهسا لجه ، عوضش واسه تو که بد نشد !!!
ماچ ماچ هزار تا ... ديگه برگرد سر خونه زندگيت و بشين مثل بچهء آدم بنويس .
آيدا ... همون يکشنبه شب !


● دوشنبه، 16 دى، 1381


خيلي حرفا براي گفتن دارم، اما نه! نميشه! اينجا ديگه امن نيست... يه جاي ديگه، امن تر از اينجا. خيلي زود، زودِ زود!





● چهارشنبه، 11 دى، 1381


Episode آخرِ ديروز:
ديشب Pat پستچی شدمالبته به جای Van قرمز از يه آژانس سفيد استفاده کردم!!!

Episode وسط ِديروز:
يه عالمه پيژامه شديم

Episode منتخب ديروز:
يه CD تــــــــــــــــوپ گرفتم! اِما چاپلين، Absolutely غيرمنتظره!!! به قول خودش حالش خوب بود


● شنبه، 7 دى، 1381


شماره آخر دنيای تصوير يه مصاحبه توپ با بهمن فرمان آرا راجع به فيلم "خانه ای روی آب" داره حتماْ بخونيدش...



● چهارشنبه، 4 دى، 1381


وقتي اين كُپ كرده
وقتي اين نيستش
وقتي اين داره ميره
و خيلی های ديگه
.
.
.
من چرا بنويسم؟؟؟



● سه شنبه، 3 دى، 1381


زنده باد دستِ راست!





● دوشنبه، 2 دى، 1381


نيکوکاران و بدکاران...

امروز روز اعلان نتيجه است.
كارنامه رو با كدوم دست مي گيرم؟ راست يا چپ؟؟؟

******************************
تا حالا دقت كردين صورت بعضي از آدما شبيه يه حيون خاصه؟ شايع ترين نوع اين تشابه ميمون است، اما به جز اون بعضي ها شبيه اسبن بعضي ها شير، بعضي ها هم خرگوش. آدمائي هم هستن كه شبيه ملخ مي مونند!!!

******************************
واااااااي ديروز شهر كتاب قضا به جا آوردم، جاتون خالــــــــــي كلي چسبيد


● يكشنبه، 1 دى، 1381


PAT يه پستچي بود كه يه ماشين قرمز ويه گربهء ملوس داشت... اممم، اگه گفتي وجه تشابه من با اون چيه؟؟؟

****************************
فقط خواستم بگم:
Offline مستحب است و جواب آن واجب!

****************************
به بهانه اينكه اونو مي خواهد، مي خواست ببينه هنوز اون يكي پيشمه يا نه. منم خوب پيچوندمش... پيشمه، اما خوب بايد بفهمه كه نميشه، اون نه! به هيچ كس! حتي شما دوست عزيز...

****************************
راستـــــــي... راستاپوپولوس يادتونه؟ ببخشيد سوالم رو اصلاح مي كنم: دماغ راستاپوپولوس يادتونه؟؟؟
بيانكا كاستافيوره هم كه حتما يادتونه... همون بلبل ميلان كه فاوست مي خوند... هيچي خواستم بگم منم يادمه


● شنبه، 30 آذر، 1381


پنج شنبه و جمعه خود را چگونه گذرانديد؟

اكنون كه قلم در دست مي گيرم و... اصلاْ بلد نيستم اينجوري شروع كنم پس بهتره به همون سبك ناشيانه خودم بنويسم:

پنج شنبه:
از خواب كه بيدار شدم ديدم همه جا از برف سفيد شده... واي چه كيفي داره ديدن برفي كه روي تك درختِ كاجِ پيرِ توي حياط نشسته و اون شاخه خميده شو که درست رو به پنجره اتاق منه حسابي پوشونده... احساس خيلي خوبي بود... بعد هم ياسمن ذوق زده از ديدن برف و البته تعطيلي مدرسه، خوشحاليمو كامل كرد. اون قدر دلم مي خواست باهاش برم توي حياط برف بازي كنم كه نگو اما خوب كلي كار داشتم. زير بارش برف سرخه و گلستان و البته شيركاكائوي داغ و كيك شكلاتي كنج كه يه جورائي كافي شاپ خانوادگي ما شده خيلي مي چسبه...از همه بهترش هم با دست پر برگشتن به خونه است. بعد هم عين قِرقي خودمو به دو تا كلاس نفس گير رسوندم!
شب هم به جاي نازنين يك عدد جنازه (نمي دونم واحد شمارش جنازه چيه) به خونه عودت داده شد!!!

جمعه:
كلاس... كلاس... خونه، ناهار... كلاس...خونه و يك عالمه كارهاي عقب افتاده كه بايد انجام ميشدند و با تلاش بسيار هم شدند. البته بماند كه يادم رفت بستني بخورم!!!

اَه! اين همه تلاش كني، بعد يه دونه از همون بي مزه ها، در يه موقعيت استثنائي و در يه جائي كه به عقل جن هم نمي رسيد كه اونم اونجا باشه، از آسمون نازل بشه و بهت بگه سلام! حالا باز خوبه اين بود اگه اون عروسك گردو شكنه بود كه حتما يه بلائي سر خودم مياوردم...بيخود ميگن كره زمين خيلي بزرگه و چه مي دونم فلان قدر مساحت داره و از اين حرفا، به نظر من از اول تا آخرش اندازه يه حياط مدرسه است با همون ويژگي ها!

***************************
راستي امشب شب يلداست و بساط بخور بخور سخت يه راه است.

***************************
اين شعر، دست و پا شكسته، با كلي پس وپيش يادمه... گفتم بنويسمش شايد يكي درستشو بلد بود به منم گفت. آهان راستي متن صحيحش نه تو Google هست نه تو انواع Lyrics ها و اين جورجاها. گفتم از قبل بگم كه: گشتم نبود نگرد نيست ( اينو پشت يه كاميون خوندم) تا انرژي مفيدتونو بيخود با اين Search Engine ها هدر نديد، بهترين جا Memory Engine خودتونه

...لي لي لي لي لي لي لي لي حوضك
علي كوچولو اين مرد كوچك
نه قهرمانه
نه خيلي ترسو
نه خيلي پرحرف
نه خيلي كمرو

اين مادرشه
مادر علي
مامان خوبش چه مهربونه
علي كوچولو اينو ميدونه

اينم باباشه
چه خاليه جاش
رفته به جبهه خدا به همراش

خونه شون در داره
در خونشون كولون داره
اتاق داره
حياط داره
اتاقش تاقچه داره
حياطش باغچه داره
باغچه اي داره گُل گُلي
كنار حوضش بُلبُلي
لاي لاي لاي

علي كوچولو تو قصه ها نيست
مثل من و توست
اون دور دورا نيست...




● چهارشنبه، 27 آذر، 1381


ياسمن ما عين مَخمله... نرم و دوست داشتني و سرچشمه محبت و احساسات پاک. يه خانوم كوچولو مهربون كه خيلي زود ناخواسته وارد دنياي آدم بزرگا شد... ياسمن، عزيزترين موجوديه كه توي دنيا دارم... با وجود سن كمش يه دل داره به بزرگي دريا و به زيبائي گل رز... من اين خانوم كوچولوي نقاش رو با هيجي توي دنيا عوض نمي كنم... دلم مي خواهد اينا رو اينجا بنويسم تا وقتي بزرگتر شد بخونه و مطمئن بشه كه چقدر براي من با ارزشه... ياسي خانوم، شرمنده كه بعضي وقتا دل و دماغ اينو ندارم كه باهات همراه بشم و با بي حوصلگي از سر بازت ميكنم، اما بدون كه تولدت بهترين اتفاق زندگي من بوده و هست... خيلي دوست دارم و زيباترين لحظه ها رو برات آرزو مي كنم!
اين نقاشيها كار همين گلِ ياسِ...


● سه شنبه، 26 آذر، 1381


کوچه:
اي كه از كوچهء ما مي گذري
... لَقَت بگذر، كوچهء ما بن بست است

اينم يه Version ديگش:

اي كه از كوچهء معشوقهء من مي گذري
منم از كوچهء معشوقهء تو مي گذرم

********************************


● دوشنبه، 25 آذر، 1381


- آقا اين چندكا فنده ؟
- نوروشي فيست!

*******************************
اوووف!!! بابام رسماْ در اومد! از ديروز تا همين الان سر يه كارِ سركاري ناب بودم... وقتي رئيس آدم بي سواد باشه زندگي بهتر از اين نمي شه!
اينجا اصلا همه چيش آنتيكه، درست برعكس اسمش كه خيلي معتبر و دهن پركنه! يكي از محسنات اين محيط توپ اداري، شركت پيمانكار كامپيوتريه كه مسول Support كليه سيستمهاي سخت افزاري و نرم افزاري و همچنين اينترنت، شبكه و... اينجاست. كه البته گمونم سواد كامپيوتري منِ شوووت از اينا بيشتر باشه! اين شركت تخصصش جذب پرسنل زشته و نُنُره! به خدا راست ميگم من به عمرم اين همه پسر زشت و بي مزه يه جا نديده بودم! يكي نيست بگه آقاي محترم، وقتي دهنت گشاده اين قدر بيجا نخند، چون علاوه بر اينكه تا ته معده ات معلوم ميشه، همه مي توانند با يه شمارش ساده سِنِتَم حدس بزنند! نمي دونيد بعضي وقتا كه ميان مزه پروني كنند و يه خودي نشون بدن، احساس مي كنم با يه جسم لزج يخ تماس پيدا كردم، نا خودآگاه قيافم يه جوري ميشه (عين اون كله سبزه Yahoo Messenger)،انگار زير دماغم يه بوي بدي منتشر شده!!! من مطمئنم اگه مرحوم داروين الان در قيد حيات بود كلي از مجهولات براش معلوم ميشد! يه چيز بگما قيافه آدما براي من اهميتي نداره اما به يه شرطي كه اخلاقشون قابل تحمل باشه ( البته اگه طرفم Godzilla باشه توي اين حرفم حتماْ تجديد نظر مي كنم!). آخه اينا اونقدر فضولند كه هر چي بگم كمه! كافيه يه كتاب يا مجله جلوي روي من باز باشه يا حتي روي ميزم باشه ، اينا تا ته توي قضيه رو در نيارن و مطمئن نشن من چي ميخونم دست بردار نيستند!!! منم اصولاْ از آدم فضول چِندِشم ميشه!




● يكشنبه، 24 آذر، 1381


اين دفعه از دفعه قبل بهتر بود... چهار ساعت تمام سر جلسه امتحان از سرما بيد بيد لرزيدم! جام خيلي بد بود، پشت به پنجره، اونم چي پنجره اي كه تمام درزاش باز بود و سوز وحشتناكي رو مياورد تو. يه امتحان بدون امداد غيبي البته اصلاْ نمي توانم نتيجه اش رو پيش بيني كنم، همه چيز بستگي به اين داره كه سگ آقاي پتي بل توي چه مودي باشه!!! از ساختمون كه اومديم بيرون كلي سورپريز شدم. مامان اومده بود دنبالم! خيلي كيف داد چون اصلاْ حسش نبود توي اون سرما، با اون همه خستگي، اون موقع شب خودم برم خونه. نكته بد ديروز اين بود كه شرمنده شدم...اما خوب، مي دوني چاره اي ندارم. مجبورم...

*********************************

از بس كه من توي اين محيط توپ اداري ماشااله ماشااله خوش اخلاقم!!! قيافه اين جماعت ديدن داره، وقتي يه ذره به يكيشون لبخند مي زنم يا يه نمه بيشتر از روزهاي ديگه تحويلشون ميگيرم. همچين از ته دل به لبخندم جواب مي دن كه بيا و ببين... مي دونم اينا تقصيري ندارن اما خوب من چيكار كنم كه كارمو دوست ندارم؟؟؟
هر چقدر پارسال سر كار قبليم، كه اولين تجربه كار كردنم هم بود، كيف مي كردم و بهم خوش مي گذشت، اينجا اصلاْ از اين خبرا نيست... البته شايد مقايسه هم درست نباشه ، اون همكارهاي گُل قبليم كجا و اين... ولش كن نگم بهتره. اگه خدا بخواهد:

اين نيز بگذرد.



● چهارشنبه، 20 آذر، 1381


مي خواستم از تنفر بگم، بعد ديدم كه كابوس ديشب گواه محكمي است براي اين درد يك ساله! يه كابوس كه هر چند وقت يكبار به شكلهاي مختلف تكرار ميشه و من مجبورم 6ساعت تمام توي خواب فرياد بزنم، فرار كنم، بجنگم و حتي از دستهام يه بي رحمانه ترين شكل ممكن براي خالي كردن خشم و تنفرم استفاده كنم... اين گناه من است يا اونائي كه با رفتارشون منو اينجوري كردن؟؟؟ اين گناه منه يا اونائي كه به نام نگراني از آتيه من، شهامت رو ازم گرفتن؟؟؟ اين گناه منه يا... نه! گناهكار حقيقي منم، خود خودم! من اجازه دادم كه باهام اينجوري رفتار كنند. من ترسيدم... مشكل اينجاست كه ما، من و اونا، همه مون يه هدف داشتيم. هر دو دسته يه چيز مي خواستيم. به زبون ساده تر من با اونا كاملاَ موافق بودم. اما خيلي وقتا، آدما از راههاي پيچيده براي حل يه مساله خيلي خيلي ساده استفاده مي كنند. به جاي اينكه از انگشتهاي دستشون استفاده كنن، يه راست ميرن سراغ دندوناشون! و از اينجاست كه درد شروع ميشه، يه درد عميق كه مثل يه غده سرطاني بزرگ و ريشه دار ميشه...



● سه شنبه، 19 آذر، 1381


اينو ديشب ياد گرفتم:

بشين كچل!

با تشكر از معلم بزرگوار

************************
ممم... چيزه... ميگما...
گفتيم :
اگه بارون بزنه...
گفتيم :
بزن باران...
گفتيم:
ببار اي بارون ببار..
گفتيم:
...

خيلي چيزا براي بارون گفتيم اما...اما به خدا جنبه هم خوب چيزيه!!!




● دوشنبه، 18 آذر، 1381


فصل اول : آناناس
يه ميوه گرمسيري كه نيمه آذر خيلي مي چسبه!

فصل دوم: سان سيتي
يه شهر قشنگ وآفتابي، كه البته رستورانش هيچ شباهتي به اون نداره !

فصل سوم: سينما فرهنگ
آهان! اين يكي قابل توجه بعضي ها... اتاق پسر كه سر جاي خودش، از همه بامزه تر ديدن هنرپيشه هائي بود كه اصلاَ انتظار ديدنشونو نداشتيم. اول حميد فرخ نژاد با يه قد و هيكل عظيم، كه منو همش ياد اون ديالوگش توي عروس آتش مي نداخت وقتي كه داشت خودشو با سر دسته گاو ميشا مقايسه مي كرد! بعد هم هديه تهراني كه من از تيپش واقعاَ خوشم مياد.

فصل آخر: بارون
شانس آورديم كه امداد از غيب رسيد وگرنه...





● يكشنبه، 17 آذر، 1381


يه كار مهمي بايد انجام بدم... براي همين بايد يه عالمه انرژي جمع كنم... يه كم سختي داره، اما بايد سختيشو تحمل كنم... دارم خودمو براش آماده مي كنم... اگه بتونم از پسش بر بيام خيلي چيزا عوض ميشه... يه دوره تازه توي زندگيم شروع ميشه... يه تصميم مهم! يه خواستن بزرگ! فقط اگه بتونم! بايد بتونم!



● چهارشنبه، 13 آذر، 1381


وای چه سرمای باحالی شده... با وجود اينکه عين سرمائی توی مدرسه موشها می مونم و کلی هم لباس می پوشم، اما بازم عاشق سرمام! صبح از خونه تا شرکت دماغم رسماْ قنديل بسته بود، چونه ام هم از شدت سوز سرما نمی توانست تکون بخوره ولی جاتون خالی اساسی چسبيد!
آخ چقدر دلم الان شمال می خواد: صدای بارون روی شيروانی، کنار شومينه، بوی چوبی که می سوزه و تنها نور توی خانه از اونه،با... آخ چقدر دلم خواست!




● سه شنبه، 12 آذر، 1381


آهای...آهای...نَنِه! من گشنمه!!!

برگرفته از فيلم دزد عروسکها


● دوشنبه، 11 آذر، 1381


خدايا به خاطر اين پائيني ها بيشتر از بقيه چيزا ازت ممنونم:

به خاطر محيط كار به اين توپي...
به خاطر رئيس رواني كه نمي دونم تو دماغش داره دنبال چي ميگرده...
به خاطر همكار كج و كوله اي كه انگار صورتش لاي در اتوبوس مونده...
و مهم تر از همه اينكه اينجا، توی اين محيط توپ، محض نمونه يه نفر هم نيست كه من بتونم باهاش دوست بشم، سرم درد گرفت ازبس تو كله ام با خودم حرف زدم...
به خاطر اين همه و خيلي چيزاي ديگه هوارتا مرسي!

به جون خودم ناشكري نمي كنم... جدي جدي دارم تشكر مي كنم!


● يكشنبه، 10 آذر، 1381


من زندَما فقط نوشتنم نمياد


● جمعه، 8 آذر، 1381


هاچ زنبور عسل
نه اشتباه شد:
هاچ زنبور مَچَل
آره اين بيشتر بهش ميومد...



● پنجشنبه، 7 آذر، 1381


به نظر من هيچ کاری توی دنيا هيجان انگيزتر از خريد کردن نيست، حالا چه برای خودم باشه چه برای يک نفر ديگه. توی اين چند روزه من خودم رو با اين شيرين ترين سرگرمی دنيا خفه کردم...




● دوشنبه، 4 آذر، 1381


الان چند روزه كتاب شادكامان دره قره سو نوشته علي محمد افغاني دستمه، اما راستش يه جورائيه... در مجموع 781 صفحه است و من با كلي جون كندن همش 112 صفحه از اونو خواندم. پيشرفتم افتضاحه! تازه اين از اون كتابائيه كه هميشه دلم مي خواست بخونم اما نمي دونم چرا اينجوري شد! هرچي هم به خودم دلداري مي دم كه الان درست ميشه، الان خوب ميشه، بي فايده است.البته مطمئناْ اشكال از گيرنده است چون فرستنده اش كه ...
(وای من باز اسم کتاب بردم الانه که ويز ويز يه حشره ای شروع بشه. خدايا خودت به خير بگذرون )



● يكشنبه، 3 آذر، 1381


اي پادشه خوبان داد از غم تنهائي
دل بي تو به جان آمد وقت است كه بازآئي




● شنبه، 2 آذر، 1381


بريد كنار، راه رو باز كنيد:
يه لي لي اونم از نوع لجبازش


● يكشنبه، 26 آبان، 1381


چهره ها

چهره اي ديدم كه به هزار چهره در مي آيد و چهره اي كه هميشه در يك قالب بود.
چهره اي ديدم كه توانستم درون پنهان زشتش را دريابم و چهره اي كه چون نقاب رويش را برداشتم، زيبائي بي نظير درونش را مشاهده كردم.
چهره اي پير ديدم كه چين و چروكش از پيغام تهي بود و چهره اي صاف كه همه چيز بر آن نقش بسته است.
من چهره ها را مي شناسم زيرا از وراي آنچه ديدگانم مي بافد به آنان مي نگرم تا حقيقتي كه پشت آنهاست را ببينم.

ديوانه و خدايان زميني ، جبران خليل جبران





● شنبه، 25 آبان، 1381


يه نامه با يه كارت تبريك
يه عالمه تيله هاي خوشگل و رنگي
يه ياسمن خوشحال
يه ضد حال گنده !
يه نسترن همزبون و خوش قلب
يه شب يلدا
يه دنيا خنده و خنده و خنده ...



● پنجشنبه، 23 آبان، 1381


...يه پرنده است يه پرنده است يه پرنده است
که از پرواز خود خسته است ...


● سه شنبه، 21 آبان، 1381


عشق مگر چيست؟ آن چه كه پيداست؟
نه، عشق اگر پيدا شد كه ديگر عشق نيست، معرفت است. عشق از آن رو هست، كه نيست. پيدا نيست و حس مي شود. مي شوراند، منقلب مي كند. به رقص و شلنگ اندازي وا مي دارد. مي گرياند. مي چزاند. مي كوباند و مي دواند. ديوانه به صحرا!

جاي خالي سلوچ ، محمود دولت آبادي





● دوشنبه، 20 آبان، 1381


يه سگ قُلدر داره،
همسايه ما.
اسم سگش گُرگيه
از اون بَلاهاس

اون يکی همسايمون،
يه گربه داره.
اسم گربه ش نازيه
از اون خوشگلاس.
.
.
.




● يكشنبه، 19 آبان، 1381


...
...
تَرس
وحشت
تَرس
وحشت
تَرس
وحشت
تَرس
...
...



● شنبه، 18 آبان، 1381


عطر خوش زن قدغن...
اين سوغات امروز بود برای من... در يه صبح شنبه ای که احساس می کردم يکی از بهترين روزهای دنياست، اما...


● جمعه، 17 آبان، 1381


هنوزم همون ديوارست ...



● پنجشنبه، 16 آبان، 1381


...يه ديواره يه ديواره يه ديواره
که پشتش هيچی نداره ...


● چهارشنبه، 15 آبان، 1381


... تو مثل من زمستونی نداری که باشه لحظه چشم انتظاری ...

*****************************

با نفرت زندگي كردن خيلي سخته و سخت تر از اون زندگي كردن با اونائيه كه ازشون متنفري. اما مجبوري فيلم بازي كني، چون نبايد بگذاري بفهمن تو دلت چيه... خودتو با اين حرف كه بالاخره نوبت منم مي رسه آروم مي كني... فقط با اين اميد است كه ازخواب پا ميشي... يه كم كه ميگذره مي بيني قلبت كدر شده... ازمحبت و دوست داشتن كه يه عمرجزء لاينفك تو بود هيچ خبري نيست... بعد يهو به خودت مياي و مي فهمي كه دچار مرگ تدريجي شدي و اين هزار با دردش بيشتر از اونيه كه انگشتاتو بريد ودوتا يادگاري فراموش نشدني رو دستت و يه زخم عميق تو قلبت گذاشت...


● سه شنبه، 14 آبان، 1381


دلم چند تا نامه عربده كش مي خواهد...


● يكشنبه، 12 آبان، 1381


يوووووهووووووووووو اينجا درست شد...



● دوشنبه، 29 مهر، 1381


ايتاليائي جونم غصه داره... دل مهربونش از بي معرفتي گرفته...حق هم داره ! خيلي سخته آدم يه من عسل بگذاره دهان يكي بعد... هموني كه هميشه ميگفتمه، آدما جنبه محبت خالص رو ندارن، همين!
وقتي فهميدم غروب يكشنبه ات ازتلخي، غروب جمعه هاي ما رو از رو برده، يه بغض گنده توي گلوم جمع شد...وقتي فهميدم ايتاليائي پاك و مهربون من گريه كرده، اشكام بي اختيار راه افتادن. راهشون رو هم كه بلدن، يه اشاره براشون كافيه، حالا اگه اين اشاره از طرف يه خوب به معناي واقعي كلمه باشه كه ديگه بي سروصدا كار خودشونو ميكنن...
نمي دونم چي بهت بگم... واقعاَ نمي دونم! اما اينو بدون كه با ناراحتيت ناراحت ميشم و از اينكه دل مهربونت بگيره غصه دار ميشم. مسخره است مي دونم، اما اين تنها كاريه كه در اين شرايط ازم برمياد...

...بدون اينو كه دل من
شده جادو به طلسمت
يكي هست اين ور دنيا
كه به يادش مونده اسمت ...



● يكشنبه، 28 مهر، 1381


تا چشمهايت با توهستند به نظرعادي مي آيند؛ اما همين كه اين چشم ها ناگهان كور شوند، به ميله اي داغ يا به سر پنجه هائي سرد، توديگر تنور خانه اي راهم كه عمري در آن آتش افروخته اي، نمي بيني. تازه در مي يابي كه چه از دست داده اي؛ چه عزيزي از توگم شده است: ... !

جاي خالي سلوچ ، محمود دولت آبادي




● شنبه، 27 مهر، 1381


ممم...کی ميخواد با ژانت مک دونالد ،آبگوشت بُزباش بخوره؟؟؟



● چهارشنبه، 24 مهر، 1381


منم كنسرت سيمين غانم مي خوام آخه يکی نيست بگه ساعت ۴ بعدازظهر هم شد وقت کنسرت؟؟؟ من که نمی تونم برم، اما هر کی رفت جای منو هم خالی کنه...



● سه شنبه، 23 مهر، 1381


به اندازه ۵۰ سال


● دوشنبه، 22 مهر، 1381


ـــ ترس پيشرفت بزرگسالی در کودکی است.
ـــ پدر و مادرها آدم بزرگ اند و آدم بزرگ ها کسانی هستند که می ترسند.

غيرمنتظره ، کريستين بوبن .



● يكشنبه، 21 مهر، 1381


ليلا ليلا ليلا ليلا رو بردن
سياه چشمون بلند بالا رو بردن!



● شنبه، 20 مهر، 1381


پنج شنبه خيلی خوبی بود. فعلاْ که اين Hot Chocolate شده پاتوق آخر هفته های ما
ديروز هم خوب بود... البته بماند که بنده دچار عصر جمعه زدگی خَفَنی شده بودم، اما خوب هرچی بود گذشت


● پنجشنبه، 18 مهر، 1381


اصلاْ نوشتنم نمياد...messengerم هم که خرابه اساسی! الان هم بايد برم دنبال نسترن.بچه امو با التماس فرستادم کلاس زبان! دختره خجالت نميکشه، هی ميخواد کلاس دودر کنه، اونم جلوی چشم منخانمو بردم رساندم دم موسسه،ميگه حالا بيا برگرديم خونه بگيم کلاس تشکيل نشد!خلاصه با چَک و لگد از ماشين انداختمش بيرونقراره چون دختر خوبی بوده شب با هم بريم بگرديم (وای باز من اينجا گفتم ميخوام چی کار کنم، حالا همه انرژی های منفی جمع ميشن و درنتيجه ما هيج جا نخواهيم رفت!!!) اصلاْ بترکه چشم حسود و بخيل و ...



● چهارشنبه، 17 مهر، 1381


وای ايتاليائی جونمنامه خوشگلت امروز رسيد.همين الان خوندمش.مرسی عزيزماينجا نميشه از اون بوسای واقعی برات بفرستم. به جاش به اون يکی ايتاليائی که توی آينه است بگو از طرف من ماچت کنه


● سه شنبه، 16 مهر، 1381


جونمی جون
اندازه همه ستاره های دنيا تولدت مبارک !



● دوشنبه، 15 مهر، 1381


امروز تولد سهراب است. به جاي اينكه هميشه از مرگ و رفتن آدمها بگيم بهتره كه هر از گاهي تولد اونائي كه خيلي سال پيش رفتن رو هم جشن بگيريم:

در ابعاد اين عصرخاموش
من ازطعم تصنيف در متن ادراک يك كوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهائي من بزرگ است
وتنهائي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد
و خاصيت عشق اين است.


● يكشنبه، 14 مهر، 1381


واي خدا جونم مرسي!
تعطيلات خيلي خوبی بود.هرچي اون سري تعطيليه قبلي فاجعه بود اين يكي عالي بود!
بعد از اون جمعه جالب، شنبه به مراتب بهتري داشتم...
عصربا نسترن كلي گشتيم و بنزين حروم كرديم.بعد هم كاملا تصادفي به يه نمايشگاه کوچک اما قشنگ از كتابها و وسائل صادق هدايت كه طبقه پائين شهر كتاب عزيز آرين برقرار بود دعوت شديم! صرفه نظر از قيمت نسبتاْ بالاي پوسترهاي صادق هدايت(13000 تومان براي هر پوستر!) نمايشگاه خوبی بود. بعد از همه اينها فقط Hot Chocolate كه ميتونه به خوبي هاي اين شب اضافه بشه و جداْ هم كه انتخاب درستی بود
بعدش هم چون ما كلي محبتمون قلنبه شده بود تصميم گرفتيم كه يه كار خير هم انجام بديم و دل دو تا بچه رو شاد كنيم! پس رفتيم دنبال يه خانوم کوچولوی دوست داشتنی و پسر دائی جنتلمنش،و يه شام مفصل همراه با مقدار زيادي خنده و خوشحالي بهشون تقديم كرديم...اِن شاء الله صد در دنيا، يك در آخرت پاداش بگيريم


● شنبه، 13 مهر، 1381


جمعه خيلی خوبی بود...
اول ناهار:
راستش قرارمون رستوران هانی سر تخت طاوس بود . اما بعد از اينکه چند دقيقه توی اون صف طولانی ايستاديم و بوی کباب بلعيديم!(البته همراه با مهمون مخصوص و گلمون!!! )دوستان گرامی به اين نتيجه رسيدن که وای نه اينجا خيلی يه جوريه!!!(طفلکی مهمونمون بين يه مشت مُنگول گير کرده بود!) خلاصه اينکه ارائه دهندگان نظريه ناهار در هانی پشيمون شدن و فرار رو بر قرار ترجيح دادن!(آخه من نمی فهمم همون جام جم خودمون چش بود ؟؟؟)حالا مرثيه کجا بريم کجا بريم شروع شد ...آخه يکی نيست بگه نابغه ها شما ها که اينقدر کج سليقه ايد و يک هفته هم فکر ميکنيد که کجا بريم اقلاً دو تا انتخاب برای خودتون بگذاريد که اگه خورديد توی ديوار بعدش به چه کنم چه کنم نيفتيد!حالا منو بگو که چقدر داشتم اون موقع فسفر می سوزوندم و اسم رستوران برای اينا می آوردم...ماشالله چهار تا آدم با چهار تا سليقه متفاوت که وقتی هم ازشون نظرخواهی می کنی هر کی ميگه برای من فرقی نداره اما تا می خوای بری سمت يکی از اون انتخابا صدای اعتراضشون بلند ميشه!!! خلاصه اينکه جام جم به اون خوبی رو ول کردن چسبيدن به آينه ونک !!! آخه آدم چی بگه

دوم کافی شاپ:
نتيجه اين يکيش انصافاً خيلی خوب بود و جبران ناهار رو کرد...
اول Hot Chocolate ------> چون خيلی خلوت بود رد شد!
بعد آناناس ----------------> تعطيل بود !
و بالاخره همون جای پرخاطره، el cafe مرکز خريد گاندی که من عاشق موکا شم...

پ.ن:پشت چراغ قرمز آتيلا پسيانی رو سوار يه پرايد سفيد ديديم!برخلاف توی فيلما خيلی خوش تيپ بود و برعکس خيلی های ديگه تميز و مرتب (اونائی که منو می شناسن ميدونن من و تميزی خيلی با هم جوريم...)خلاصه منم که انگار پسر خالمو ديدم با تمام وجود يه بای بائی باهاش کردم که نگو ، اونم خيلی سنگين با يه لبخند مهربون به اين ابراز احساسات جواب داد. (اينم بگما،من اصولاً خيلی نديد بديد هنر پيشه نيستم اما نمی دونم اينبار چرا اينقدر ذوق مرگ شدم )دلم ميخواست بهش بگم تو که اينقدر خوش اخلاقی اين نقشا چيه بازی می کنی که آدم همش ازت ميترسه!



● چهارشنبه، 10 مهر، 1381


کلاس امروز کنسل شد.و اين يعنی يه هفته ديرتر هاپو کومار (همون پتی ول بعضيا) رو ميبينم و يه هفته ديرتر دوستای خوبمو...قسمت اولش خيلی خوشمزه است،مزه تافی هایQuality Street رو ميده اما قسمت دومش مزه خردل روسی (من از خردل روسی متنفرم)...

*************************
اون موقع ها علاوه بر کتابای تن تن يه سری کتاب داستان مصور به اسم پتسي جزء لاينفک زندگی من بود.داستان يه خرس کوچولو قهوه ای به اسم پتسی که يه کشتی می سازه و با دوستاش ميرن دنبال سفر و ماجراجوئی و توی هر کتاب هم يه سری اتفاقات جالب براشون ميفتاد.منم توی عالم بچگی رويام اين بود که يه کشتی برای خودم بسازم و برم دريا و تنها آذوقه ای هم که می خواستم با خودم ببرم گوجه سبز و توت فرنگی بود

*************************
خدا کنه ۳ روز تعطيليه خوبی داشته باشم .اما از الان نمی گم کجا ميخوام برم ... مي ترسم اينجا بنويسم بشه عين اون برنامه جام جم که بهم خورد!بسکه ماشالا اينجا انرژی ملت زياده ، بعد از يه قرن خواستيم بريم جام جم نگذاشتن که !!! اما ايندفعه جام جم نميريم، ميريم يه جای ديگه .فعلاً هم نمی گم کجا تا بعد


● سه شنبه، 9 مهر، 1381


كافي شاپ آناناس، عصر دوشنبه ، خستگي يه روز طولاني رو از بين مي بره...
مرسي نسترن جونم

****************************
واي كه دنيا چقدر كوچيكه!
ديروز يه هم مدرسه اي قديمي رو خيلی تصادفی و کاملاْ حسی پيدا كردم وكلي خاطرات روزاي مدرسه رو مرور كرديم...


● دوشنبه، 8 مهر، 1381


به رود زمزمه گرگوش كن
- كه مي خواند
سرود رفتن و رفتن
- و برنگشتنها

حميد مصدق

*********************
در آداب مسواک زدن:

يو هاهاهاهاهاها
آرواره بالا حالا
...
يو هاهاهاهاهاها
آرواره پائين حالا
...
...

برگرفته از محله برو و بيا



● يكشنبه، 7 مهر، 1381


اونا ۱۳ تا بودن...
...
می دونين کيا رو می گم؟؟؟
...
...
...
آدم برفی های کوچولو !





● جمعه، 5 مهر، 1381


برنامه امروز درکمال شيکی بهم خورد...با تشکر از تمام عوامل دست اندرکار !



● چهارشنبه، 3 مهر، 1381


دارم از گشنگي تلف مي شم...
اما آخ جون جمعه روبگو...ناهار جام جم..ممممممممممممممممممممممم
ميگم ايتاليائي! ايندفعه جات خاليه آخه آدم اينقدر كم حوصله؟؟؟به روی خودت نمي آوردي به موقش خودم بهت مي گفتم.بيخود خودتو سبك كردي



● سه شنبه، 2 مهر، 1381


وااااااااااااااي!
يه عالمه ذوق...يه عالمه هيجان...يه عالمه خنده!
همه اينا مال ديروز من بود...خيلي مي چسبه وقتي حس كني يه عالمه خوبي دورتِ...از همه خوبائی که ديروز منو ساختن ممنونم...ازصندوق پستی جديدهم همينطور
يه كارت خوشگل با يه گل خوشگلتر روش، همراه نوشته هائي كه مهربوني رو از اون ور دنيا برات مياره، تمام خستگي يه روز طولاني رو از بين می بره.به اندازه همه گلهاي دنيا ازت ممنونم...

****************************
امروز هم همچنان در فاصله دو نقطه ...! و کلی چيزای جديد که ازش ياد گرفتم.
آهای ايتاليائی موقع خوندنش همش ياد تو بودم...



● دوشنبه، 1 مهر، 1381


عمو زنجيرباف
بله!
زنجيرمنوبافتي؟
بله!
پشت کوه انداختی؟
بله!
بابااومده!
چي چي آورده؟
نخود و كشمش.
بخور و بيا.
با صداي چي؟؟؟
مممممممممممممم...
آهان :
تالاپ!!!

آخه مساله شرافتي بود...الكي كه من به شرافتم قسم نمي خورم.يه چيزي مي دونستم ديگه
خوب حالاجاداره يه خسته نباشيد اساسي به خودم بگم


● يكشنبه، 31 شهريور، 1381


پائيز !
و
جشن مهرگان!

پائيز همتون مبارک!

*************************
غم انگيز ترين صحنه اي كه درعمرم ديدم
داركوبي بودكه بردرخت پلاستيكي نوك مي زد.
داركوب نگاهي به من كرد و گفت:
دوست من! درخت هم درختهاي قديم!

عمو شلبی



● جمعه، 29 شهريور، 1381


وااااای که چقدر اين تعطيلات مفيد بود (ارواح شکمم!)اما خوب يه مزيت داشت و اونم اين بود که کلی مطالعات عقب مونده رو جبران کردم...

****************************
اونقدر دلم می خواست می رفتم نمايشگاه کامپيوتر که نگو...اما يه پا می خوام که فعلا:

!No Response To Paging



● پنجشنبه، 28 شهريور، 1381


من يه سگ خوشگل کادو گرفتم.اونم کِی،ديشب که حسابی حالم گرفته بود.خيلی چسبيد...اسمشم گذاشتم رِکسيو ! فقط بايد يه استمپ با يه حلقه فيلم براش بخرم

***************************
من الان يه جنايت بزرگ کردم...يعنی راستش مجبور بودم...آخه من از اينکه اين جونور توی خونه باشه بدم مياد..اونم چی توی آشپزخونه...يه مارمولک...بنده خيلی شيک به مدت ۱۵ دقيقه کار و زنديگيمو تعطيل کردم و نشستم روی ميز ، تاکيد می کنم روی ميز ،وکشيک مارمولک عزيز رو کشيدم تا اينکه زمينه برای يه حمله کاملاْ بدوی آماده شدوبعدش هم دست من به خون يه مارمولک آلوده شد.. البته کاملاْ بهداشتی و بدون خونريزی از پا درش آوردم .اما نميگم چه جوری چون ممکنه در انسانيت من شک کنيد...البته من ترجيح ميدم در انسانيتم شک بشه تا اينکه اين جونور بره لای ظرفای آشپزخونه جاخوش کنه و...


● چهارشنبه، 27 شهريور، 1381


من دارم خونمو عوض می کنم آدرس جدیدم هم اينه http://nazaneen.blogspot.com
زحمت اين رو هم يه خانوم کوچولو ماه برام کشيد...خيلی مرسی دوست عزيزم
البته هنوز کامل از اينجا نرفتم .هر وقت اونجامستقرشدم خبرشو ميدم.

************************
آهای ايتاليائی!
می خوام دادبزنم به همه بگم که چقدرجات خاليه...تازه هفته ديگه،بازم جام جم،ايندفعه با اونائی هستم که بينشون تو خيلی خيلی خيلی نبودنت حس ميشه...دلم برات تنگ شده...امسال که نشد،اما قول ميدم سال ديگه،ژانويه پيشت باشم.به اون سيب زمينی پشنديتم بگو من يادم نرفته که بهم قول داد برام دعوتنامه بفرسته

***********************
پائيزفصل هنراست.
زمستان فصل مغزاست.
بهارفصل قلب است.
ازهمه فصل ها لذت ببر.

ساربان سرگردان --- سيمين دانشور

***********************
الان ساعت ۸:۴۵ شبه...
من گلوم درد ميکنه...
يه بغض گنده توش گير کرده!
دلم تنگه...خيلی تنگه...
اشکام همين جور سرشونو انداختن پائين و سرازير شدن...
دلم ميخواد راحت گريه کنم!
اما نمی تونم...
دلم ميخواد بلند بلند گريه کنم!
اما نمی تونم...
نميشه...
ای خدا !چيکار کنم...
دلم گرفته...خيلی گرفته...
اگه اشکامو ببينن ازم می پرسن چته...
اونوقت من بگم چِمِه؟
بگم خسته ام؟
بگم دلم تنگه؟
...
نمی تونم ايناروبگم...
چون ناراحت ميشن...
بگم اونائی رو می خوام که ديگه نبايدبخوام...
نه! نبايد بگم...
اجازه نيست بگم...
پس منم نميگم ...
همين جا،يواشکی گريه می کنم ...
ساکت و بی صدا...
توی دلم اما داد می زنم ...
سر خودم داد می زنم...
سر اين دلم داد می زنم تا ديگه جرات نکنه هوائی بشه...
آره اين بهتره!

***********************

نميشه غصه مارو يه لحظه تنها بذاره
نميشه اين قافله ماروتوخواب جابذاره
دلم ازاون دلای قديميه ازاون دلاست
که ميخواد عاشق که شد پا روی دنيا بذاره
دوست دارم يه دست از آسمون بياد ما دو تا رو
ببره از اينجا و اون ور ابرا بذاره
تودلت بوسه می خواد من ميدونم
اما لبت سرهرجمله دلش می خواد يه اما بذاره
بی تو دنيا نمی ارزه
تو با من باش و بذار
همه دنيا منو هميشه تنها بذاره

نميشه غصه مارو يه لحظه تنها بذاره
نميشه اين قافله ماروتوخواب جابذاره
دلم ازاون دلای قديميه ازاون دلاست
که ميخواد عاشق که شد پا روی دنيا بذاره
دوست دارم يه دست از آسمون بياد ما دو تا رو
ببره از اينجا و اون ور ابرا بذاره
من ميخوام تا آخر دنيا تماشات بکنم
اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره
بی تو دنيا نمی ارزه
تو با من باش و بذار
همه دنيا منو هميشه تنها بذاره

يه ترانه قشنگ با صدای جاويد محمد نوری


● دوشنبه، 25 شهريور، 1381


بيست و ... سال پيش در چنين روزی من يک روزه شدم !

**************************
عجب روزي بود ديروز...
قد تمام دنيا بهم خوش گذشت:
اول سينما ،دختر شيريني فروش،واي كه من چقدر اين حميدجبلي رو دوست دارم!
بعدش هم طبق معمول جام جم عزيزبا سوپ دورنگ ونوشيدني پاريس هيجان انگيزش ودرآخرهم آناناس با اون دكوراسيون محشروصاحبان خوشرو وخوش برخوردش.از همه مهم تردوستاي خوبم،اونائي كه ديدمشون واون خوبائي كه صداشونوشنيدم وكلي Surprize شدم وبعضي ها هم كه غايب بودن اما خفه كرديم خودمونوازبس گفتيم جاش خاليه...
خيلي دوستتون دارم!
ازهمتون به خاطر اين همه بودنتون ممنونم!



● شنبه، 23 شهريور، 1381


همش 4 ساعت ديگه مونده...آخي طفلكي هممون...
ديروز بهم وحي شده بود كه نبايد درس بخونم . منم اونقدر حرف گوش كنم كه نگو! دستم دردنكنه...
آخه يكي نيست بگه بي انصاف اين همه روز توي ماهه ،تو بايدهمين امروز كه ديروز فردا ميشه امتحان بگيري!!!

********************************
اينم از امتحان!
بالاخره رکورد زدم.به شرافتم سوگند که با پوز ميفتم...
درضمن يه نفر فردا نمياد...منم خيلی پکرم...نه اينکه بخوام اينجابگم چون می دونم می خونه، اما اصلا بدون اين مُنگول سبز نمی چسبه...جاش بدجوری خاليه.اما خوب يه نفر ديگه مياد


● جمعه، 22 شهريور، 1381


اونقدر دهنش گشاده که آدم ياد عروسک گردوشکن ميفته...

******************************
من فردا امتحان دارم ، هيچی درس نخوندم،اگه هم بيفتم حقمه!

******************************
ديشب يه چيزی توی گلوم گير کرده بود ، خيلی گنده بود ، هرچی خواستم قورتش بدم نشد ...دلم نمی خواست به مامان چيزی بگم ، به اندازه کافی صبح بهش غُر زده بودم،ديگه گناه داشت، خودم تا جائی که ميشد آب خوردم اما خوب بی فايده بود...آخرش ديگه از همون حقه قديمی استفاده کردم ، بهش فکر نکردم،گذاشتمش به حال خودش،اونقدر بهش محل نگذاشتم که بيچاره از غصه دق کرد و مُرد ...



● چهارشنبه، 20 شهريور، 1381


ديروز-----------------> قرمز
امروز-----------------> آبي
فردا -----------------> سفيد

بازهم شب امتحان شد من كلي وقت پيداكردم براي تفريحات سالم . اون ترم كه شب امتحان عين اين خوره ها افتاده بودم به جون 3 سري God Father، اينم از اين ترم ... يه وقتائي كه زمان امتحان گير مي دادم به حل جدول ،حالاهرجدولي بود فرقي نمي كرد،حتي به جدول روزنامه هاي بيات شده هم رحم نمي كردم. الان هم كه خير سرم مسافرت نرفتم گفتم مي خوام درس بخونم ، اينم از درس خوندنم ...




● سه شنبه، 19 شهريور، 1381


زنگ زده ميگه دلم برات تنگ شده !!!!!ميگه مي خوام ببينمت!!!!!... آخه من چي بايدبهش بگم.وقتي اينارو ميگفت بوي لاشه صداقت رو مي تونستم ازتوي حرفاش حس كنم ... ياد اون روزائي افتادم كه زنگ ميزد و وقتي صداي منو از اين ورخط مي شنيد قطع مي كرد. خوب آخه اون موقع جيك جيك مستونش بود...ديگه كم كم دارم به اين جمله ايمان پيدامي كنم كه هرآدمي نون قلبشو مي خوره ...

********************************
اَه ! لورفتم ......... ازدست اين آدمای فضول آخه يکی نيست بگه پسره بيمزه، لال ازدنيا می رفتی اگه به روی خودت نمی آوردی ... مثلاْ می خواست‌بگه من خيلی‌ حاليمه ... اَه ! فضول! فضول! فضول!

********************************
آهای ايتاليائی!
چی شدبالاخره ، شيری يا روباه؟؟؟
يه سوتی! يه بوقی! يه خبری !!!
مُردم ازدلشوره ،زود باش ديگه ...


● دوشنبه، 18 شهريور، 1381


بازكن پنجره را
من توراخواهم برد
به سررودخروشان حيات
آب اين رودبه سرچشمه نمي گرددباز؛
بهترآن است كه غفلت نكنيم ازآغاز.
بازكن پنجره را!-
- صبح دميد !

اينم براي اوني كه الان اون دوردوراست و اين شعرباخط خوشگلش زيرشيشه ميزمه...جاش هم اينجاكلي خاليه.دوست جونم، من منتظر خبراي خوب خوبت هستما ... هميشه هم براي موفقيتت دعامي كنم.
خيلي دوست دارم...

*******************************
خاطرات هم مي توانندسياه باشند وكشنده تراززهر.وفراموشي،استعدادي كه يا ازاول با آدم هست و يا هيچ وقت پيداش نمي كند.

نيمه غايب

*******************************
آخ جون! ديگه چيزي به پائيز نمونده ، همش 2هفته ديگه .دوباره بوي مهر ، برگاي نارنجي درختا ، آسمون ابري ، خرمالوهاي خوشمزه و يه عالمه خاطره رنگ همون خرمالوها ...
پائيز رو دوست دارم ،چون مي توانم قرمز رو يه جورائي توش ببينم.



● شنبه، 16 شهريور، 1381


فريادزيرآب:

قُلپ ... قُلپ ... قُلپ !



● چهارشنبه، 13 شهريور، 1381


با تو رفتم
بي تو بازآمدم
ازسركوي او
دل ديوانه
پنهان كردم
درخاكسترغم
آن همه آرزو
دل ديوانه
چه بگويم بامن اي دل چه هاكردي
تو مراباعشق اوآشناكردي
پس ازاين زاري مكن
هوس ياري مكن
تواي ناكام
دل ديوانه
باغم ديرينه ام
به مزارسينه ام
بخواب آرام
دل ديوانه !



● دوشنبه، 11 شهريور، 1381


گل خزان نديده
بهار نورسيده
كنون كه مي روي زين گلزار
خداتورانگهدار
بودطنين آواي تو
كنون به گوشم اي يار
پيام من توبشنو
خداتورانگهدار
دوچشم من به ره باشد
در آرزوي ديدار
مسافرعزيزم!
توهم به يادمن باش
جدائي وفراموشي
نبينم ازتواي كاش
نباشدم به جزمهرت
هواي ديگري درسر
بروخدابه همراهت
تواي زجان گرامي تر ...

***************************
نويسنده موجودي است غريب،مخالف خوان و معني ناپذير.نوشتن،حرف نزدن است ودم فروبستن.نوشتن،نعره بي صداست.

مارگريت دوراس



● يكشنبه، 10 شهريور، 1381


اين پرشين بلاگ کشت خودشو ، ما رو هم سرش ...دو روز Out Of Order بود که اون ماسماسکو بچسبونِ اون بالا ... جا داره همين جا بهش يه خسته نباشيدِ عمله خفه کن بگم...
ايول! خدا قوت اوسا ... (بقيه اش رو هم تو دلم می گم...@#$%^&*~)

**************************
فردا روز تحويلِ...
دو هفته بعد روزيه که نَکير و مُنکر (به قول بعضی ها پتی ول ) مياد سراغمون (آخه اين بابا هم نَکير و هم مُنکر) بعد بايد جواب پس بديم. اوونم چی شب تولدم، آخه اين انصافِ من اون شب صفر بشم؟؟؟...

**************************
ـ برای من مهم نيست که حتماْ به جائی برسم،مهم اين است ازآن جائی که هستم بروم.
ـ کينه هميشه با سکوت آغاز می شود

عاشق ... مارگريت دوراس


● شنبه، 9 شهريور، 1381


چه ديار اسرارآميزي است ديار اشك!
اگه آدم گذاشت اهلي اش كنند ، بفهمي نفهمي خودش روبه اين خطرانداخته كه كارش به گريه كردن بكشه !

شازده كوچولو




● جمعه، 8 شهريور، 1381


هر وقت از جلوی بيمارستان ( البته درستش آسايشگاه روانيه ) مهرگان ، توی خيابان وليعصر،رد ميشم دچار يه حس عجيبی ميشم. يه جور اندوه توام با نگرانی و ترس ... به آدمائی که الان اون تو هستن فکر می کنم و اينکه چرا و بنا به چه دليل يا دلايلی اونجان... بعد به اين فکرميکنم که شايد منم يه روز اونقدر قاط بزنم که برم اونجا ، کی ميدونه ...

*************************
امروز يه عالمه جام جم صرف شد ، الان هم چون تو کف يه خبرم فعلاْ اينجام تا بعد که برم سر پروژه کذائی و سر کاريه زبان ...
وای چقدر کار دارم ...


● چهارشنبه، 6 شهريور، 1381


يكي از مواردي كه اگه 100 بار ديگه هم به دنيا بيام نمي خواهم عوض بشه اسممه.
نازنين
من عاشق اسم خودم هستم.موقع نوشتن و خواندنش هم حس خوبي بهم دست ميده.از اين بابت هم مديون مامان و بابام هستم . پس:
مامان جونم ،باباي عزیزم ، مرسي ازانتخاب خوبتون

(واه واه واه ! چه از خود راضی ... ايش!!!)

***********************
واااي اونقدر دلم هوس سيب زميني سرخ کرده هاي فرد كثافت رو كرده ...



● سه شنبه، 5 شهريور، 1381


تيلز
بلاي جان گربه ها...

**********************
!!!hapcheeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee

*************************
...زندگي يعني دويدن
تا ابد در وادي عشق ...

باز اين داره هذيون ميگه ...
*************************
واي نمي دوني ديروز يه عالمه خروس زري پيرهن پري گوش دادم
ياد اون دور دورا افتادم !
اون موقعي كه خاله ام مامانم بود و هر شب يكي از شعرهاي شاملو بزرگ رو برام مي خواند تا بخوابم ، ياد اون موقعها كه باهام خروس زري پيرهن پري گوش مي داد ودر طول روز شعرهاشو برام مي خواند تا خوب از بر بشوم ... ياد اون موقعها كه:

...فرشته ها دويدن
ستاره ها رو چيدن
تا شب نكرده حاشا
بچه ها بياين تماشا...

****************************

در حاشيه انقلاب رفتن ديروز:
بنده كه شده بودم معلم بهداشت ، بعضي ها هم كه ،شده بودن معلم ادبيات:
توي يكي از مغازه ها به فروشنده اي كه به شدت با اساتيد ادب احساس صميميت مي كرد و اونها رو با اسامي خيلي خودموني مثل احمد ( به جاي احمد شاملو) صدا مي كرد ،همون دوست معروفم وقتي ازش پرسيده شد كارت احمد رو ميخواي در جواب فرمودند كه : بله (اين دفعه استثناَ بهله نگفت!) كارت آقاي شاملو!!!
{ اصلاَ مي دونيد همين ادبياتش كه منو كشته }... بيخود نيست كه بهش مي گم :

!!!I Love U




● دوشنبه، 4 شهريور، 1381


...م مثل موش ... ديوم ديوم موش
برخيز و بکوش
برخيز و بکوش...

***********************
راستی بابائی تولدت مبارک !
خودت که اينجا نيستی ، چشم بادوميها هم که مطمئنا نمی دونن تولدته ... اما خوب اشکال نداره وقتی برگشتی هممون از خجالتت در ميايم

***********************
امروز خيلی خسته شدم :
صبح که آزمايشگاه
عصر هم کلاس
اما خوب اوون قسمت آخرش خيلی خوب بود :
در جستجوی کتاب در انقلاب و کلی خنديدن ، منم که شده بودم معلم بهداشت ، کم مونده ناخن های کتاب فروشها رو هم بازرسی کنم مبادا بلند باشند


● يكشنبه، 3 شهريور، 1381


...بيا بار سفر بنديم از اين دشت
زمستون باز توی اين خونه برگشت...

(البته اگه درست نوشته باشم)

يه اهنگ قشنگ با صدای محمد نوري

*************************
!!wow

*************************

قاقانونوچه !!!
حرف افتاد بچه...



● شنبه، 2 شهريور، 1381


چه كسي مي خواهد من و تو ما نشويم
من اگر ما نشوم تنهايم
تو اگر ما نشوي خويشتني!

*****************************
اه! من حالم از بوي پياز بهم مي خوره ...
اون از صبح كه از بوي سير اون يارو خفه شدم ،اين هم از الان كه از بوي گند پيازي كه اينجا پيچيده نزديك بالا بيارم...واي خدا آخه اينا چرا نمي خوان بفهمند كه توي اماكن عمومي از اين چيزاي بوگندو نخورن ...

*****************************
در ميان من و تو فاصله هاست.
گاه مي انديشم،
-مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري !



● چهارشنبه، 30 مرداد، 1381


هم دوستش دارم...هم دلم براش تنگ ميشه...هم مي دونم كه نميشه يعني نمي گذارند با هم باشيم...
فقط يه راه داره:
بايد برم خودمو گم كنم ... اونم نه اينجا ، يه جاي دور، يه جائي كه دست هيچكس بهم نرسه .
اونوقت خودم مي مونم و يه عالمه عكس و خاطره...مي دونم كه اين راه حل هم در دراز مدت جواب نمي ده ، ولي خوب اينجوري به خودم ميگم که به خاطر مسافتِ که از هم دوريم ... اما يه چيزم بگما ، اينجام دلم به اين خوش كه هر دومون از يه هوا تنفس مي كنيم (حالا بگذريم كه اينجا هواش خيلي آلودست) ... نمي دونم ! واقعاَ نمي دونم چي ميشه ، اصلا هم دلم نمي خواهد بهش فكر كنم ، بگذار هرچي مي خواد بشه...اه اصلا بي خيال ... به قول همون دوست سبزم :

CARPEDIEM


***********************
توان گفتن از من رميده بود اين بار
جرا
كه اين جدائيم از او نبود
از خود بود
وسرنوشت من
آن گونه اي كه مي شد
بود

حميدمصدق


● سه شنبه، 29 مرداد، 1381


زندگي مانند كشتي يا دعوا نيست كه آدم براي رسيدن به هدف بجنگد. با جنگيدن جز فرسوده شدن چيزي به دست نمي آيد. خود را به هدف نزديك نگه داشتن و تاب آوردن است كه آدم را به چيزي مي رساند، گر چه آن چيز ممكن است نتيجه نباشد.

نيمه غايب

****************************
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشيد، دل ها را با عشق، سايه ها را با آب ، شاخه ها را با باد.

بعضي ها گره زدن اونوقت:
اوليش كور بود منم كور شدم ، اون يكي هي شل و سفت ميشد منم همين طور ، با يكي ديگش آب رفتم ، اما آخريش خيلي كيف داشت كلي باهاش پرواز كردم...


● يكشنبه، 27 مرداد، 1381


من گمان مي كردم ،
دوستي همجون سروي سرسبز ،
چار فصلش همه آراستگي است.

*************************
اوه اوه اوه
من الان دارم از شرکت می تایپم
الانه که رئيسم بياد !


● جمعه، 25 مرداد، 1381


يه دوست خوب ، مهربون و دوست داشتی رفت...
می دونم اينجا رو می خونی ، پس خوب اينا رو بخون:
خيلی دوست دارم
خيلی دلم برات تنگ می شه
اينجا جات خيلی خاليه
و...
به خاطر همه چيز ، همه همه ، يه عالمه مرسی ...

****************************
گيرم که اب رفته به جوی باز آيد
با آبروی رفته چه بايد کرد ...

حميد مصدق

****************************

دلم برای ساتورلن تنگ شده !
همون جوجه اردک زرد خوشگل ...



● سه شنبه، 22 مرداد، 1381


من الان دارم يه عالمه هندوونه رو با هم بلند می کنم!!!
نه به اوون اول که نمی ساختم ، نه به الان که
هو هو هو ...

**************************

مامان جونم تولدت مبارک!

**************************

...هر کسی هم نفسم شد
دست آخر قفسم شد...



● دوشنبه، 21 مرداد، 1381


اووووووووووو...
يه عالمه نقاشی...
همه جا در هم و برهم...
يه عالمه پروژه زبان...
طفلکی من...



● شنبه، 19 مرداد، 1381


حسرت نبرم به کار آن مرداب ..... کارام ميان دشت شب خفته است
دريايم و نيست باکم از طوفان ..... دريا همه عمر خويش آشفته است

اينو يه روح لطيف ، خيلی خيلی به موقع بهم گفت !
مرسی خانوم کوچولو ...



● پنجشنبه، 17 مرداد، 1381


واااااااي ...

...سلام سلام ای بچه ها
من يام يامم دوست شما
من اولش ويفر بودم
يعنی با کره تو فر بودم
بعد شکلات ريختن سرم
شکلاتی شد دور و ورم...


● چهارشنبه، 16 مرداد، 1381




**********************
!!!! Out Up On You

**********************
خب خب خب!!!
امروز عجب با پوز خوردیم تو دیوار...


● سه شنبه، 15 مرداد، 1381


تمام امروز با درخت زيبای من گذشت! حتی توی شرکت!!!!

مرسی دوست سبزم از پيشنهادت کلی کِيفور شدم


● دوشنبه، 14 مرداد، 1381


زمستون
تن عريون باغچه چون بيابون
درختا
با پاهای برهنه زیر بارون
نمی دونی تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها
نشستن بی بهانه
واسه هم غصه گفتن عاشقانه

چه تلخه
چه تلخه
باید تنها بمونه قلب گلدون

مثل من
که بی تو
نشستم زیر بارون زمستون
نشستم زیر بارون زمستون

زمستون
برای تو قشنگه پشت شیشه
بهار زمستونا برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری که باشه لحظه چشم انتظاری
گلدون خالی ندیدی
نشستی زیر بارون
گلای کاغذی داری تو گلدون

تو عاشق نبودی
ببینی تلخه روزای جدائی

چه سخته
چه سخته
نشینم بی تو با چشمای گریون
نشینم بی تو با چشمای گریون

----
يه آهنگ قديمی با صدای افشين مقدم


● يكشنبه، 13 مرداد، 1381


هراس من از مرگ نيست ، هراس من از بيهوده زيستن است...

بوی کافور ، عطر ياس

******************************

خدايا ! اگر تکه ای زندگی می داشتم ، نمی گذاشتم حتی يک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگويم دوستشان دارم . به همه مردان و زنان می قبولاندم که محبوب من اند و در کمند عشق ، زندگی می کردم ... به سالخوردگان ياد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد.

آخرين نامه خداحافظی مارکز

******************************
می خوام یه کم دیگه از نبوغ و بخصوص فروتنی ، تاکید می کنم فروتنی خودم بگم :

سال اول دبیرستان بودم و عاشق درس ریاضيات جدید . تازه مجموعه ها و قوانینشون رو بهمون یاد داده بودن ، البته هنوز قوانین ساده بود . هنوز قوانین دمرگان رو هم یادمون نداده بودن.منم خوره حل این مساله ها بودم ، در حال حل یه مساله نسبتاْ پیچیده با همون قوانین اولیه بودم که دیدم نه ! این مساله اینجوری خیلی طولاتی است . خلاصه شروع کردم به نمودار ون کشیدن و کلی کج و کوله کردن مساله ، تا اینکه یهو دیدم به!به! چه نتیجه توپی گرفتم . چند بار از راههای مختلف امتحان کردم تا کاملاْ مطمئن شدم ! یعنی در واقع قانون دمرگان بینوا رو خودم به تنهائی - تاکید می کنم - به تنهائی بدست آورده بودم..............وای نمی دونید از خوشحالی چسبیده بودم به سقف !!! اما از اوونجائی که گفتم خیلی فروتنم تصمیم گرفتم راجع به این کشف بزرگ با کسی حرف نزنم ، راستشو بگم ترسیدم فرمولم رو بدزدن . منتظر یه فرصت مناسب بودم تا به نام خودم فرمول رو ثبت کنم ... جلسه بعد سر کلاس هم وقتی مسله رو از راه طولانی اش حل کردن تو دلم گفتم : چیش اینا رو باش ! من اوونقدر راحت حلش کردم که نگو. حتی از ترس دزدیده شدن فرمول به معلممون هم هیچی نگفتم‌( آخه شنیده بودم خیلی از دانشمندا توسط اساتیدشون دودر شدن )خلاصه من همچنان متشکر از خودم بودم تا اينکه دو جلسه بعد معلم گرامی قوانين دمرگان رو درس داد و خوب واضح است که من عينهو سس مايونز وا رفتم...


● شنبه، 12 مرداد، 1381


حکایت

يکی از بزرگان بادی مخالف در شکم پيچيدن گرفت ، و طاقت ضبط آن نداشت و بی اختيار ازو صادر شد.گفت : ای دوستان ! مرا در آنچه کردم اختياری نبود و بزهی بر من ننوشتند، و راحتی به وجود من رسيد، شما هم به کرم معذور داريد.

شکم زندان باد است ای خردمند .................. ندارد هيچ عاقل باد در بند
چو باد اندر شکم پيچيد فرو هل......................که باد اندر شکم بار است بر دل

حریف ترشروی ناسازگار .....................چو خواهد شدن دست پیشش مدار

حکایت ۲۹ ، در اخلاق درویشان ، گلستان سعدی

و به این تر تیب بود که من در سن ۹ سالگی با سعدی علیه الرحمه آشنا شدم ...
البته بگما من چون خیلی زیادی بچه کنجکاوی بودم خودم به تنهائی ، تاکید می کنم ،
به تنهائی این حکایت رو از گلستان سعدی عزیز کشف کردم!



● جمعه، 11 مرداد، 1381


وای وای وای .... چقدر اينجا شلوغه . يه ترافيک گنده شده توی مغزم ... حالا چيکار کنم؟؟؟؟
ولش کن ... فردا بهش فکر می کنم !

************************

حرف را بايد زد!
درد را بايد گفت!

سخن از مهر من جور تو نيست
سخن از
متلاشی شدن دوستی است،
و عبث بودن پندارسرور آور مهر

آشنائی با شور؟
و جدائی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی ـ
ـيا غرق غرور؟!

سينه ام آينه ايست
با غباری از غم.
تو به لبخندی از اين آينه بزدای غبار.

آشیان تهی دست مرا ،
مرغ دستان تو پر می سازند.
آه مگذار، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد.
آه مگذار که مرغان سپيد دستت،
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد.

من چه می گویم ،آه...
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستنها،خاموشیهاست.

تو مپندار که خاموشی من،
هست برهان فراموشی من.

حمید مصدق

***************************
منچستر يونايتد ... تو چستر يونايتد ... ما چستر يونايتد !
هورا !!! من طرفدار اينم !



● چهارشنبه، 9 مرداد، 1381


...یه چيزائی ديدم خوشحال شدم...الان توپم ، اما توپ تخم مرغی !

*************************

...آدما از آدما خسته می شن
آدما از عشقشون زود سير می شن....

...آدما ای آدمای روزگار
چی می مونه از شماها يادگار...

*************************

در زندگی زخمهائی است که مثل خوره روح را در انزوا می خورد و می تراشد !

صادق هدایت

*************************

تا تو را در طراوت این تنها نامی که چیزی جز صداقت در آن نیست ، باز یابم : پدر .

کريستين بوبن ... حضور ناب

*************************

برنامه فردا:

کلاس : دودر

مهمونی: ...نمی دونم! اما می خوام که بهم خوش بگذره...


● دوشنبه، 7 مرداد، 1381


... نمی دونم چی بگم...اصلاْ از کدووم بگم، از اوون روح حساسی که امروز با يه برخورد زشت
یه خراش سياه روش افتاد يا از... آره! از اوونی ميگم که خيلی سخت تر بود ، برای هممون سخت بود! ببين : نمی خوام پرسم چرا، چون از سوال کردن بدم می آید . اصولاْ با حرف زدن هم میوونه خوبی ندارم! فقط دارم به قول خودت بلند بلند فکرامو می گم...برام اشکهای امروزت خیلی سنگین بود...گریه اونم از چشمهای تو ، خیلی سخت بود. می دوونم خیلی ، خیلی خیلی بهت فشار اوومده بود که اینجووری ریخت بیرون ... اوونوقت من خر ، اوونم چی یه طویله خر...اه!!اصلاْ چی می خواستم بگم چی شد!!! فقط می خواستم بگم چقدر غصه خوردم، ته دلم یهو سوخت ..تازه يک ساعته رسيدم خوونه .اما همش تو فکرت بودم، با همه سردردی که الان باعث شده عین موش کور به مونیتور نگاه کنم ،اما می خواستم زودتر بيام اينجا و بهت بگم ، بگم که من، ما ، هممون ، خیلی خیلی خیلی ... اووچيکيم ، تازه من خودم تنهائی، خیلی هم ۴کرم ،خیلی هم ۹کرم
تازه کجاشو دیدی خيلی هم !I Love You



● يكشنبه، 6 مرداد، 1381


--وااااااااااااااااااااااای تو چقدر خری....
-چقدر؟؟
--يه طويله...

************************
...تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدايان ستودنی است...

ولی می دوونی من توی پرستشم شک کردم...برای همین هم توی بارگاه تو کافر شدم...
نمی دوونم چرا ، ولی می دونم که ترسیدم...آخه آخه تو هم ترسیدی...یادته همیشه بهت می گفتم :بترسی ، می ترسم . خوب اوون دفعه هم ترسیدم ...نه! نه ! نه اینکه فکر کنی می خوام از زیر بار چیزی شوونه خالی کنم نه، اصلاْ...من مقصرم می دوونم ... اما چیکار کنم ، به قول خودت من خیلی آب پرتقالیم...


● جمعه، 4 مرداد، 1381



***************************
--وای تو چقدر ماهی.....
-مرسی عزيزم
--ماه شب ۲۹ ام ای....
-هان؟؟؟؟؟؟؟

****************************

دودره باز==Two doors player

****************************

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سفيد،
برگ های سبز بيد
عطر نرگس ، رقص باد،
نغمه شوق پرستو های شاد،
خلوت گرم کبوترهای مست...
نرم نرمک می رسد اينک بهار،
خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ها و دشتها،
خوش به حال دانه ها و سبزه ها،
خوش به حال غنچه های نيمه باز،
خوش به حال دختر میخک که - می خندد به ناز-
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب .

ای دل من ، گرچه - در این روزگار-
جامه رنگین نمی پوشی به کام،
باده رنگین نمی نوشی ز جام،
نُقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت - از آن می که می باید- تهی است:

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ:
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!

فریدون مشیری

************************
از یه آقای خوب هم که من دیروز سرشو بردم و منو کلی ذوق مرگ کرد! هم هزار تا مرسی .... ما خیلی اوووچیکیما...

************************
راستی الفی اینجاست......
هو هو ..من اينجام....


● شنبه، 5 مرداد، 1381



روزی از من پرسيد: برای چه زنده هستی؟
در حالی که در دل می گفتم برای تو ، گفتم برای هيچ!
روزی از او پرسيدم :برای چه زنده هستی؟
گفت: برای کسی که برای هيچ زنده است !!!

*******************************
... حتماْ کارتون بلفی و ليلي بید (نمی دونم ديکتش درسته يا نه؟) يادتونه...نمی دونم از بلفی خوشتوون می آمد يا از ليلی بيد...اما من هميشه عاشق مارجی پير با اوون مارمولکش بودم، همیشه هم دعا دعا می کردم کاش توی اوون قسمتی که قرار بود پخش بشه اوونم باشه (آخه همیشه تو همه قسمتها نبود!)...يادتوونه اوون عاشق چونا (خواهرليلي بید) بود... يه پيرمرد مهربوون که برعکس ظاهر عجيب و ترسناکش خيلی هم مهربون بود...

*******************************


● پنجشنبه، 3 مرداد، 1381


...ديگر برای ديدن او نيست : بی گمان
کاين راه صعب را همه شب بر خود ،
هموار می کنم

او مرده است
او مرده است در من و ديگر وجود او
از ياد رفته است
در من تمام آن همه شبها و روزها،
بر باد رفته است.

اينک،
من با عصای پيری خود در دست
بر جان خود تمامی اين راه سخت را ،
هموار می کنم.
اما برای ديدن او؟!
-هرگز!
من از مزار عهد جوانی خويشتن ،
ديدار می کنم...

حميد مصدق

****************************
- ای شب از رویای تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
ای بروی چشم من گسترده خويش
شادی ام بخشیده از اندوه بيش

همچو بارانی که شويد جسم خاک
هستيم ز آلودگيها کرده پاک
ای تپشهای تن سوزان من
آتشی در سايه مژگان من

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

فروغ فرخزاد


● چهارشنبه، 2 مرداد، 1381


اگه احساسمو کشتی
اگه از ياد منو بردی
اگه رفتي بی تفاوت
به غريبه سر سپردی
بدوون اينو که دل من
شده جادو به طلسمت
يکی هست اين ور دنيا
که به يادش موونده اسمت

*******************************

--من از خونه قهر کردم
-اه
--می خوام حالا يه وبلاگ درست کنم
- آهان...

******************************

کدوم رنگ؟ قرمز
کدوم فصل؟ پائيز
کدوم ميوه؟ هندوونه
کدوم مزه؟ ترش
کدوم غذا؟ ماکارونی
کدوم ماه؟ اسفند
کدوم گل؟ رز سفيد

--همين هارموونيته که منو کشته.....

******************************
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید...
دل من گرفته اینجا
هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما...چکنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم
سفرت بخیر اما....
ترا و دوستی خدارا
چو از این کویر وحشت، به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها ، به باران ، برسان سلام مارا...

******************************

Seven deadly SIN
Gluttony
Greed
Sloth
Lust
Pride
Envy
Wrath



*****************************

-..............................
--الو ... مدرسه باغچه بان؟
-..............................
--آخ جون بالاخره درست گرفتم...



● سه شنبه، 1 مرداد، 1381


مکن از خواب بيدارم خدارا ..................... که دارم خلوتی خوش با خيال

******************************

زندگی آب تنی در حوضچه اکنون است

ااااااااا کاش شنا بلد نبودم......

ياد من باشد کاری نکنم که به قانون زمين بر بخورد
ياد من باشد کاری نکنم که به قانون زمين بر بخورد
ياد من باشد کاری نکنم که به قانون زمين بر بخورد
ياد من باشد کاری نکنم که به قانون زمين بر بخورد
ياد من باشد کاری نکنم که به قانون زمين بر بخورد

ای وای اگه يه وقت آلزايمر گرفتم اون وقت چيکار کنم؟؟؟

زندگانی سيبی است
گاز باید زد با پوست

صد بار گفتم سیب رو با پوستش بخور....راستی می دونستی اولین لایه نازک زیر پوست سیب از بقیه جاهاش خوشمزه تره ؟

انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر می رود

آه که چقد دلم گرفته... بدوم برم دنبال تدبیر

بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهائی خود نقشه مرغی بکشم

آخ جون چقدر مرغ دارم....حالا می توانم یه مرغدونی باز کنم...

********************************
اگه تونستی ۱۰ بار پشت سر هم بگی

در لرستان ۹ لُرند و هر لُری ۹ نره لُر . نره لُر چه نره لُر هر نره لُر ۹ نره لُر

*******************************

دلت بسوزه من برچسب فارسی دارم.....



● دوشنبه، 31 تير، 1381


...male: I would go to end of the world for you
...female: yes,but would you stay there



*********************

چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر.......................نکردی شکر ایام وصالش


*********************
برای امروز٬ يه عالمه٬ از همه٬ مرسی....به خصوص ار دو تا فرشته کوچولو که کلی از دنیا جدام کردن...نمی دونم چرا...اونم برای من که کلی به دیدن بچه ها و بودن باهاشون عادت دارم٬شایدم برای این بود که عین بچگی های خودم بودن...
برای برچسب که ديگه خيلی مرسی....می دوونی کارت ارزش معنوی داشت خيلی...به جون خودم راست می گما.....

*********************
زندگی شستن یک بشقاب است

حالا من که از ظرف شستن متنفرم باید کیو ببینم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دهان گلخانه فکر است
اااااااااااااای اوونائی که دهنشوون بو می ده چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


● دوشنبه، 31 تير، 1381


واااااااااااااااای امروز يه دوست گل به من برچسب داد....مرسی هوار تا....حالا ديگه کليکات نمی سوزه


● دوشنبه، 31 تير، 1381


-بگو چاقو
-مممممم.......چاقو
-برو بچه دماغو...

اه راستی من برچسب فارسی دار شدما


● يكشنبه، 30 تير، 1381


Suzanna

We sit together on the sofa
With the music way out loud
I waited so long for this moment
It's hard to think it's really so
I did always loved there's no one home
They've all gone out and we're all alone
Suzanna Suzanna , I'm crazy loving you
I put my arm around her shoulder
Run my finger through her hair
It's a dream I can't believe it
It took so long it's only fair
And then the phone begins to ring
And a stranger's voice
on the other end of the line
says: "oh wrong number
"sorry to waste your time
?And I think to myself why now? why me? why
Suzanna Suzanna , I'm crazy loving you
Then I sit myself beside her
Trying to take her hand in me
The moment is gone the feeling is over
She looks around to find the time
Then she says could we just sit and chat
And nothing well that's it
Suzanna Suzanna , I'm crazy loving you
Still we sit there on the sofa
With the stereo antenn
The magic is gone it's a disaster
There seems no point to start again
"She says "I think I better go
"She says " Goodbye" and I say " no
Suzanna Suzanna , I'm crazy loving you




"Art Company"

برای اونی که عاشق این آهنگ بود.....
راستی من بازم برچسب ندارما...


● يكشنبه، 30 تير، 1381


...........................................................................
من از هیچی نمی ترسم ...نه از تاریکی نه از تنهایی.....
من از هیچی نمی ترسم ...نه از تاریکی نه از تنهایی.....
من از هیچی نمی ترسم ...نه از تاریکی نه از تنهایی.....
...........................................................................
...........................................................................
می گما من هنوزم برچسب فارسی ندارم.......


● جمعه، 28 تير، 1381


........من همين الان متولد شدم..........
تازه برچسب فارسی هم ندارم...................................


● خوب بالاخره اينم درست شد و شرمنده که اينهمه دير شد .
با همهء اينا : تقديم با عشق !


........................................................................................

Home